فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part46
"ویو شوگا"
شوگا:نه...نه ات لطفا....بزار من بیام توی بدنت....اتتت...نکن این کار رو...اون میکشتت!ات(داد)
ات:نمیزنمش!
کوک:نمیزنی؟
ات:نع!
کوک:اکی تصمیم با خودت بود!!!
شوگا:ات....بزار بیام..لطفا....هق...ات(داد)اون میکشتت...من...م..مطمئنم!
ات:(نفس عمیق)وارد بدنم .ش..شو(خیلیییییی اروم)دوست دارم بلا♡
تفنگ و توی دستم جابه جا کردم و روی مغزش تنظیم کردم و شلیک..
(صدای شلیک گلوله)
چشمام و باز کردم...روی پیشونی سفیدش جای گلوله بود...دور و بر صورتش خونی شده بود و افتاده بود روی زمین!
شوگا:میتونی برگردی به بدن خودت ات(خیلییییی اروم)
ات برگشت به بدن خودش...اروم اروم رفت جلوتر و نشست روی زمین...بلارو بغلش کرد....و کم کم اشکاش روی صورتش جاری شد...
ات:ن...نه...م..من چیکار کردم؟ب..بلا....چشات و باز کن پرنسسم....پاشوو..این شوخی خیلی مسخره است خب؟حالا بلند شو...بدو ببینم...بیا بریم باهم توی اتاق...خ...خوراکی بخوریم...فیلم نگاه کنیم(گریه)نههههه(داد)باورم نمیشه....نباید اینجوری میشد...
بلند شد و رفت به طرف کوک...که با یه پوزخند مسخره داشت نگاش میکرد
کوک:کار عاقلانه ای کردی خانوم کوچولو...
ات:خفه شووو...همش تقصیر تو
بود...تو منو مجبورم کردی...
(کوک و حلش داد)
کوک:تقصیر من؟نه...نه خانوم کوچولو...تو اگه با من درست حرف میزدی هیچوقت این اتفاق نمیوفتاد!حالاهم برو توی اتاقت....و سعی کن درسات و بخونی....
و روبه جیهوپ گفت
کوک:این گربه ی اشغال هم از اینجا ببرش ...
ات:اشغال تویی عوضی!با بلا درست صحبت کن...
کوک:روانی اون الان مرده...چه فرقی میکنه؟حالا هم برو بیرون...
ات خواست چیزی بگه که کوک دوباره سرش داد زد
کوک:برو بیرون(داد)
ات توی چشماش اشک جمع شده بود و رفت به سمت در اتاق...از کنار جیهوپ رد شد و رفت به سمت پله ها...پشت سرش میدوییدم...پله هارو دوتا دوتا رفت بالا و به اتاقش رسید...در اتاق و باز کرد و رفت تو...
ات:(گریه)شوگا...من بدون بلا...ن..نمیتونم!(گریه)
شوگا:باید به این شرایط عادت کنی ات...میدونم سخته...ولی چاره ی دیگه ای نداریم...
ات:نمیتونم....دیگه نمیتونم دووم بیارم...سخته شوگا...اون وقتی میخواست ازم بگیره ...چرا بهم داد؟!....چرا منو به یه گربه وابسته کرد...دلم براش تنگ میشه شوگا...خیلییی(گریه)میخوام یه بار دیگه بغلش کنم...فقط یه بار...میخوام با اون چشای خوشگلش یه بار دیگه نگام کنه...میخوام یه بار دیگه خودش و بزنه به پام و ازم بخواد که بغلش کنم....من میخوام یه بار دیگه همه ی این حس هارو تجربه کنم....کاشکی من و میکشت....کاشکی!
شوگا:....
ات:میشه...میشه بغلم کنی؟
رفتم جلو تر...دستام و باز کردم...و بغلش کردم...یه دستم و گذاشت روی سرش...دست دیگمم دور کمرش...
خماریییییی 🙃❤
#part46
"ویو شوگا"
شوگا:نه...نه ات لطفا....بزار من بیام توی بدنت....اتتت...نکن این کار رو...اون میکشتت!ات(داد)
ات:نمیزنمش!
کوک:نمیزنی؟
ات:نع!
کوک:اکی تصمیم با خودت بود!!!
شوگا:ات....بزار بیام..لطفا....هق...ات(داد)اون میکشتت...من...م..مطمئنم!
ات:(نفس عمیق)وارد بدنم .ش..شو(خیلیییییی اروم)دوست دارم بلا♡
تفنگ و توی دستم جابه جا کردم و روی مغزش تنظیم کردم و شلیک..
(صدای شلیک گلوله)
چشمام و باز کردم...روی پیشونی سفیدش جای گلوله بود...دور و بر صورتش خونی شده بود و افتاده بود روی زمین!
شوگا:میتونی برگردی به بدن خودت ات(خیلییییی اروم)
ات برگشت به بدن خودش...اروم اروم رفت جلوتر و نشست روی زمین...بلارو بغلش کرد....و کم کم اشکاش روی صورتش جاری شد...
ات:ن...نه...م..من چیکار کردم؟ب..بلا....چشات و باز کن پرنسسم....پاشوو..این شوخی خیلی مسخره است خب؟حالا بلند شو...بدو ببینم...بیا بریم باهم توی اتاق...خ...خوراکی بخوریم...فیلم نگاه کنیم(گریه)نههههه(داد)باورم نمیشه....نباید اینجوری میشد...
بلند شد و رفت به طرف کوک...که با یه پوزخند مسخره داشت نگاش میکرد
کوک:کار عاقلانه ای کردی خانوم کوچولو...
ات:خفه شووو...همش تقصیر تو
بود...تو منو مجبورم کردی...
(کوک و حلش داد)
کوک:تقصیر من؟نه...نه خانوم کوچولو...تو اگه با من درست حرف میزدی هیچوقت این اتفاق نمیوفتاد!حالاهم برو توی اتاقت....و سعی کن درسات و بخونی....
و روبه جیهوپ گفت
کوک:این گربه ی اشغال هم از اینجا ببرش ...
ات:اشغال تویی عوضی!با بلا درست صحبت کن...
کوک:روانی اون الان مرده...چه فرقی میکنه؟حالا هم برو بیرون...
ات خواست چیزی بگه که کوک دوباره سرش داد زد
کوک:برو بیرون(داد)
ات توی چشماش اشک جمع شده بود و رفت به سمت در اتاق...از کنار جیهوپ رد شد و رفت به سمت پله ها...پشت سرش میدوییدم...پله هارو دوتا دوتا رفت بالا و به اتاقش رسید...در اتاق و باز کرد و رفت تو...
ات:(گریه)شوگا...من بدون بلا...ن..نمیتونم!(گریه)
شوگا:باید به این شرایط عادت کنی ات...میدونم سخته...ولی چاره ی دیگه ای نداریم...
ات:نمیتونم....دیگه نمیتونم دووم بیارم...سخته شوگا...اون وقتی میخواست ازم بگیره ...چرا بهم داد؟!....چرا منو به یه گربه وابسته کرد...دلم براش تنگ میشه شوگا...خیلییی(گریه)میخوام یه بار دیگه بغلش کنم...فقط یه بار...میخوام با اون چشای خوشگلش یه بار دیگه نگام کنه...میخوام یه بار دیگه خودش و بزنه به پام و ازم بخواد که بغلش کنم....من میخوام یه بار دیگه همه ی این حس هارو تجربه کنم....کاشکی من و میکشت....کاشکی!
شوگا:....
ات:میشه...میشه بغلم کنی؟
رفتم جلو تر...دستام و باز کردم...و بغلش کردم...یه دستم و گذاشت روی سرش...دست دیگمم دور کمرش...
خماریییییی 🙃❤
۸.۲k
۱۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.