♡دوستت دارم حتی بدون تو♡ پارت ۵
♡دوستت دارم حتی بدون تو♡ پارت ۵
♡I love you even without you♡
♡나는 당신이 없어도 당신을 사랑합니다♡
___________________________
تهیونگ:
اتاقش خیلی قشنگ بود. ترکیبی از قدیمی و جدید.
ته: لباست رو عوض کردی؟
هانول: آره برگرد.
برگشتم. خیلی خوشگل شده بود. تاب صورتی پوشیده بود با شلوار مشکی بلند. موهاشو هم باز گذاشته بود. چه موهای بلندی داشت! موهاش تا زانوش میرسید. چند دقیقه ای بهش خیره بود که با صدا کردم رشته ی افکارم پاره شد.
هانول: تهیونگ...تهیونگ
ته:آآ...بله؟
هانول: کجایی؟
ته: هیچ جا!
هانول: خب بشیم درباره ی پروژه مون فکر کنیم.
*ساعت ۸ شب*
ته: خب هانول بقیه اش بمونه برای فردا
هانول: باشه. فردا ساعت ۹ بیا خونمون که تا شب تمومش کنیم.
ته: باشه.
از اتاق اومدم بیرون و به سمت در ورودی خونه رفتم.
جین: سلام هانول.
هانول: عه داداش تو کی اومدی!
جین: اگه جنابعالی از اون اتاقشون میومدن بیرون من رو میدیدن که خیلی وقته رسیدم.
هانول: ببخشید! آخه پروژه داشتیم، سرمون خیلی شلوغ بود. ایشون هم کیم تهیونگ هستند. همکلاسی دانشگاهم.
جین: سلام. خوشبختم! جین هستم. برادر هانول.
ته: سلام. خوشبختم.
م.ه: عزیزم داری میری وایسا باهم شام بخوریم.
ته: مرسی ممنون ولی باید برم پدرم نگرانم میشه.
م.ه:خب باشه عزیزم ولی دفعه بعد حتما باید مهمون ما باشی!
ته: خیلی ممنون. خداحافظ
جین،م.ه و هانول: خداحافظ
از خونه اومدم بیرون. وقتی که داشتیم رو پروژه کار میکردیم نمیتونستم از نگاه کردنش دست بکشم. هندزفری رو از کیفم در آوردم و آهنگ مورد علاقم رو پلی کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
هانوب:
م.ه: بچه ها بیاین شام.
هانول: مامان من گرسنه نیستم میرم تو اتاقم.
م.ه: باشه.
در اتاقم رو باز کردم و دو تخت وِلو شدم. فکر میکردم همش از زیر کار میخواد در بره و باهام همکاری نکه ولی اینطور نبود باهام خیلی رو همکاری میکرد و بیشتر نظراتمونم شبیه به هم بود. با اون پسری که فکر میکردم خیلی فرق داشت. با فکر تهیونگ چشمام گرم شد و به خواب رفتم.
ادامه دارد...
اینم پارت ۵ خدمت شما💜
♡I love you even without you♡
♡나는 당신이 없어도 당신을 사랑합니다♡
___________________________
تهیونگ:
اتاقش خیلی قشنگ بود. ترکیبی از قدیمی و جدید.
ته: لباست رو عوض کردی؟
هانول: آره برگرد.
برگشتم. خیلی خوشگل شده بود. تاب صورتی پوشیده بود با شلوار مشکی بلند. موهاشو هم باز گذاشته بود. چه موهای بلندی داشت! موهاش تا زانوش میرسید. چند دقیقه ای بهش خیره بود که با صدا کردم رشته ی افکارم پاره شد.
هانول: تهیونگ...تهیونگ
ته:آآ...بله؟
هانول: کجایی؟
ته: هیچ جا!
هانول: خب بشیم درباره ی پروژه مون فکر کنیم.
*ساعت ۸ شب*
ته: خب هانول بقیه اش بمونه برای فردا
هانول: باشه. فردا ساعت ۹ بیا خونمون که تا شب تمومش کنیم.
ته: باشه.
از اتاق اومدم بیرون و به سمت در ورودی خونه رفتم.
جین: سلام هانول.
هانول: عه داداش تو کی اومدی!
جین: اگه جنابعالی از اون اتاقشون میومدن بیرون من رو میدیدن که خیلی وقته رسیدم.
هانول: ببخشید! آخه پروژه داشتیم، سرمون خیلی شلوغ بود. ایشون هم کیم تهیونگ هستند. همکلاسی دانشگاهم.
جین: سلام. خوشبختم! جین هستم. برادر هانول.
ته: سلام. خوشبختم.
م.ه: عزیزم داری میری وایسا باهم شام بخوریم.
ته: مرسی ممنون ولی باید برم پدرم نگرانم میشه.
م.ه:خب باشه عزیزم ولی دفعه بعد حتما باید مهمون ما باشی!
ته: خیلی ممنون. خداحافظ
جین،م.ه و هانول: خداحافظ
از خونه اومدم بیرون. وقتی که داشتیم رو پروژه کار میکردیم نمیتونستم از نگاه کردنش دست بکشم. هندزفری رو از کیفم در آوردم و آهنگ مورد علاقم رو پلی کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
هانوب:
م.ه: بچه ها بیاین شام.
هانول: مامان من گرسنه نیستم میرم تو اتاقم.
م.ه: باشه.
در اتاقم رو باز کردم و دو تخت وِلو شدم. فکر میکردم همش از زیر کار میخواد در بره و باهام همکاری نکه ولی اینطور نبود باهام خیلی رو همکاری میکرد و بیشتر نظراتمونم شبیه به هم بود. با اون پسری که فکر میکردم خیلی فرق داشت. با فکر تهیونگ چشمام گرم شد و به خواب رفتم.
ادامه دارد...
اینم پارت ۵ خدمت شما💜
۱.۵k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.