چـ.ـند پـ آرتـ.ـی فلیکس
چـ.ـند پـآرتـ.ـی #فلیکس
پسر گفت«حالا که حالت خوبه منم میرم الکی نگران شدم»
دخترک که از این همه پر رویی به وجد امده بود گفت«ت...تو منو...اییی...میزنی...ی...یا بهتر بگم...لهم میکنی بعدم با این همه...آخ...پر رویی جوابمو میدی؟»
پسر به دخترک اهمیتی نمیداد پس حرف های دخترک هم برایش مهم نبود،قدم هایش را به سمت در درمانگاه هدایت کرد
²ماه بعد
یک چیزی عجیب بود ان هم این بود که پسر چند وقتی بود برای دخترک قلدری نمی کرد دخرتک در همین افکار بود و در حال برگشت از مدرسه به خانه بود
و در حال گوش کردن به موزیک مورد علاقه اش بود که دستی دور مچ دستانش حلقه زد و درون یک کوچه بن بست و خلوت بردند...
دخترک که خوشحال بود که دیگر برایش قلدری نمی شود با فهمیدن اینکه دوباره قرار است قلدری ای برایش اتفاق بی افتد،حس خوشحالی جایش را با تر و استرس عوض کرد...
یکی از پسر ها که«هیون وو»نام داشت گفت«هه بچه ها ببینید گه خشگلی تور کردیم میخای خوش بگذرونیم؟(📿)»
دخترک گفت«میخام برم برین کنار»
هیون وو گفت«عه بچه ها راه و براش وا کنین پرنسس میخاد بره،حتما چون میخای بدی دیرت شده بجاش بیا به یه حالی بده»
و دخترک را هل داد که بر روی زمین افتاد و گفت«همون موقع که با زبون خوش بهت میگفتم باید گوش میدادی»
و شروع به شل کردن کروات و باز کردن دکمه های دخترک،کرد که ناگهان با لگد فردی کنار رفت و بقیه هم به سرنوشت هیون وو دچار شدند اما فرد اخری قوی تر از بقیه بود و در مقابل پسر کم نیاورد و بازوی پسر را زخمی کرد اما اخر سر پسر برنده شد!
دخترک کرواتش را سفت کرد و دکمه های باز شده لباسش را بست که پسر
به دخترک گفت«برو»
اما دخترک قبول نکرد و گفت«نه نمیتونم بزارم همینطوری بمونی بریم خونه پانسمانش کنم خون داره میره ازت»
پسر گفت«نیازی نی...»
که دخترک حرفش را قطع کرد و گفت«نه تو منو نجات دادی نمیدونم اگه تو نبودی تا الان چه بلایی سرم میومد:)»
دخترک کلی اسرار کرد و بالاخره پسر پذیرفت و به سمت خانه دخترک حرکت کردند
رمز اپارتمان نقلی اش را زد و وارد شد خانه کوچک،اما دنج و گرمی بود(مث شما:))
به پسر گفت«بیا اینجا بشین»
پسر سری تکان داد و نشست
دخترک هم به سمت کابینت کرمی رنگ رفت و از درونش جعبه ای سفید رنگ
بیرون آورد و به سمت اتاقش حرکت کرد بر روی تخت نشست و گفت«آمم ببخشید که اینو میگم اما باید لباستو در بیاری چون نمیتونم بازوتو تمیز کنم!»
پسر گفت«اما...»دخترک باز هم حرفش را قطع کرد و گفت«من کاریت ندارم نگران نباش:)»
پسر به دخترک اعتماد کرد و کروات قرمز رنگش را باز کرد،دکمه اول،دوم و سوم که ترقوه زیبایش کاملا مشخص شد(🌝)،چهارم و پنجم که تمام بالا تنه اش کاملا مشخص شد،بدن تراشیده ای که کاملا مناسب ارغوانی رنگ شدن بودند.
پسر گفت«حالا که حالت خوبه منم میرم الکی نگران شدم»
دخترک که از این همه پر رویی به وجد امده بود گفت«ت...تو منو...اییی...میزنی...ی...یا بهتر بگم...لهم میکنی بعدم با این همه...آخ...پر رویی جوابمو میدی؟»
پسر به دخترک اهمیتی نمیداد پس حرف های دخترک هم برایش مهم نبود،قدم هایش را به سمت در درمانگاه هدایت کرد
²ماه بعد
یک چیزی عجیب بود ان هم این بود که پسر چند وقتی بود برای دخترک قلدری نمی کرد دخرتک در همین افکار بود و در حال برگشت از مدرسه به خانه بود
و در حال گوش کردن به موزیک مورد علاقه اش بود که دستی دور مچ دستانش حلقه زد و درون یک کوچه بن بست و خلوت بردند...
دخترک که خوشحال بود که دیگر برایش قلدری نمی شود با فهمیدن اینکه دوباره قرار است قلدری ای برایش اتفاق بی افتد،حس خوشحالی جایش را با تر و استرس عوض کرد...
یکی از پسر ها که«هیون وو»نام داشت گفت«هه بچه ها ببینید گه خشگلی تور کردیم میخای خوش بگذرونیم؟(📿)»
دخترک گفت«میخام برم برین کنار»
هیون وو گفت«عه بچه ها راه و براش وا کنین پرنسس میخاد بره،حتما چون میخای بدی دیرت شده بجاش بیا به یه حالی بده»
و دخترک را هل داد که بر روی زمین افتاد و گفت«همون موقع که با زبون خوش بهت میگفتم باید گوش میدادی»
و شروع به شل کردن کروات و باز کردن دکمه های دخترک،کرد که ناگهان با لگد فردی کنار رفت و بقیه هم به سرنوشت هیون وو دچار شدند اما فرد اخری قوی تر از بقیه بود و در مقابل پسر کم نیاورد و بازوی پسر را زخمی کرد اما اخر سر پسر برنده شد!
دخترک کرواتش را سفت کرد و دکمه های باز شده لباسش را بست که پسر
به دخترک گفت«برو»
اما دخترک قبول نکرد و گفت«نه نمیتونم بزارم همینطوری بمونی بریم خونه پانسمانش کنم خون داره میره ازت»
پسر گفت«نیازی نی...»
که دخترک حرفش را قطع کرد و گفت«نه تو منو نجات دادی نمیدونم اگه تو نبودی تا الان چه بلایی سرم میومد:)»
دخترک کلی اسرار کرد و بالاخره پسر پذیرفت و به سمت خانه دخترک حرکت کردند
رمز اپارتمان نقلی اش را زد و وارد شد خانه کوچک،اما دنج و گرمی بود(مث شما:))
به پسر گفت«بیا اینجا بشین»
پسر سری تکان داد و نشست
دخترک هم به سمت کابینت کرمی رنگ رفت و از درونش جعبه ای سفید رنگ
بیرون آورد و به سمت اتاقش حرکت کرد بر روی تخت نشست و گفت«آمم ببخشید که اینو میگم اما باید لباستو در بیاری چون نمیتونم بازوتو تمیز کنم!»
پسر گفت«اما...»دخترک باز هم حرفش را قطع کرد و گفت«من کاریت ندارم نگران نباش:)»
پسر به دخترک اعتماد کرد و کروات قرمز رنگش را باز کرد،دکمه اول،دوم و سوم که ترقوه زیبایش کاملا مشخص شد(🌝)،چهارم و پنجم که تمام بالا تنه اش کاملا مشخص شد،بدن تراشیده ای که کاملا مناسب ارغوانی رنگ شدن بودند.
۴.۳k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.