پارت ۵۲ Blood moon
پارت ۵۲ Blood moon
جونگکوک:خانوم ا/ت زبونشون خوب کوتاه شده انگاری..
عه عه عه نگاه عوضیو میخواد از زیر زبون من حرف بکشه بیرون...کور خوندی اقاهه...
ای مردشور خودت و اون تربیتتو ببرن..
خاک تو سرت..اونم نه اینطوری ها کیلو کیلو با قاشق چای خوری از تو باغچه(خاک تو سر خودت دختره خیار شور🥒😐)
هیچی نگفتم که باز گفت
جونگکوک:هرکی ندونه فکر میکنه خونه بابات غذا نبوده که با دوتا گوشت سیر میشی..
حرصم گرفته بود میخواستم بهش بگم مگه همه مثل شما روزی ده کیلو غذا میخورن..مگه اون بوسه ی اجباری و خورد کردن غرورم واست کم بود که الانم دست از سرم برنمیداری...
تیکه گوشتی که به سمت دهنم برده بودمو تو بشقاب گذاشتم و از سر میز رفتم..
رفتم پیش توماس خان با اجازه ای گفتم و نشستم..
توماس خان:چرا اومدی اینجا عمو جون..غذا خوردی؟
ا/ت:همینجوری اومدم..بله غذا خوردم
اونجای ادم دروغگو..
توماس خان سر میز جدا تنها نشسته بود و از هر غذایی یه نوع واسش گذاشته بودن..
توماس خان:نه نخوردی
ا/ت:چرا..ولی یکم....
توماس خان:الان با منم بخور
ا/ت:نه ممنون سیرم..
توماس خان:دست رد به سینه ی من میزنی
ا/ت:نه نه..ولی خب...
ظرفی رو پر از غذا کرد و جلوی من گذاشت
توماس خان:بخور تا من ببینم...
قاشقو برداشتم و همینجوری با غذا بازی میکردم
توماس خان:بزار دهنت من ببینم
حرصم گرفت قاشقو پر کردم و گذاشتم تو دهنم
که با صدای جونگکوک پرید تو گلوم..
جونگکوک:به به میزو دور زدی اومدی اینجا بخوری؟
تا پرید تو گلوم گفت
جونگکوک:اروم اروم بخور تا خفه نشی..همش مال خودته
دیگه نزدیک بود اشکم دربیاد..
توماس خان واسم یه لیوان اب ریخت..
ابو خوردم و یه نفس راحت کشیدم...
توماس خان:جونگکوک این چه کاریه؟جس تو گلوی بچه..
جونگکوک:اخه سر میز واسه من قهر میکنه میاد اینجا دیگه نمیدونه چجوری بلمبونه..
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
توماس خان با حرص گفت..
توماس خان:این بچه اونجا چیزی نخورده با زور این یه قاشقو برداشته خورده تو میای اینم کوفتش میکنی؟منو بگو فکر کردم به فکرشی...دو دقیقه اون دخترای دور و برتو ول کن یکم به ا/تم اهمیت بده
جونگکوک با پشیمونی گفت
جونگکوک:چشم..الان من چیکار کنم؟
با حرف توماس خان چشمام چهارتا شد
جونگکوک:خانوم ا/ت زبونشون خوب کوتاه شده انگاری..
عه عه عه نگاه عوضیو میخواد از زیر زبون من حرف بکشه بیرون...کور خوندی اقاهه...
ای مردشور خودت و اون تربیتتو ببرن..
خاک تو سرت..اونم نه اینطوری ها کیلو کیلو با قاشق چای خوری از تو باغچه(خاک تو سر خودت دختره خیار شور🥒😐)
هیچی نگفتم که باز گفت
جونگکوک:هرکی ندونه فکر میکنه خونه بابات غذا نبوده که با دوتا گوشت سیر میشی..
حرصم گرفته بود میخواستم بهش بگم مگه همه مثل شما روزی ده کیلو غذا میخورن..مگه اون بوسه ی اجباری و خورد کردن غرورم واست کم بود که الانم دست از سرم برنمیداری...
تیکه گوشتی که به سمت دهنم برده بودمو تو بشقاب گذاشتم و از سر میز رفتم..
رفتم پیش توماس خان با اجازه ای گفتم و نشستم..
توماس خان:چرا اومدی اینجا عمو جون..غذا خوردی؟
ا/ت:همینجوری اومدم..بله غذا خوردم
اونجای ادم دروغگو..
توماس خان سر میز جدا تنها نشسته بود و از هر غذایی یه نوع واسش گذاشته بودن..
توماس خان:نه نخوردی
ا/ت:چرا..ولی یکم....
توماس خان:الان با منم بخور
ا/ت:نه ممنون سیرم..
توماس خان:دست رد به سینه ی من میزنی
ا/ت:نه نه..ولی خب...
ظرفی رو پر از غذا کرد و جلوی من گذاشت
توماس خان:بخور تا من ببینم...
قاشقو برداشتم و همینجوری با غذا بازی میکردم
توماس خان:بزار دهنت من ببینم
حرصم گرفت قاشقو پر کردم و گذاشتم تو دهنم
که با صدای جونگکوک پرید تو گلوم..
جونگکوک:به به میزو دور زدی اومدی اینجا بخوری؟
تا پرید تو گلوم گفت
جونگکوک:اروم اروم بخور تا خفه نشی..همش مال خودته
دیگه نزدیک بود اشکم دربیاد..
توماس خان واسم یه لیوان اب ریخت..
ابو خوردم و یه نفس راحت کشیدم...
توماس خان:جونگکوک این چه کاریه؟جس تو گلوی بچه..
جونگکوک:اخه سر میز واسه من قهر میکنه میاد اینجا دیگه نمیدونه چجوری بلمبونه..
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
توماس خان با حرص گفت..
توماس خان:این بچه اونجا چیزی نخورده با زور این یه قاشقو برداشته خورده تو میای اینم کوفتش میکنی؟منو بگو فکر کردم به فکرشی...دو دقیقه اون دخترای دور و برتو ول کن یکم به ا/تم اهمیت بده
جونگکوک با پشیمونی گفت
جونگکوک:چشم..الان من چیکار کنم؟
با حرف توماس خان چشمام چهارتا شد
۸.۸k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.