پارت ۵۸ : ساعت ها بهش خیره بودم .
پارت ۵۸ : ساعت ها بهش خیره بودم .
خیلی گیج شده بودم و خوابم برد .
( خودم )
ساعت های هفت صبح بود که چشمامو باز کردم .
با دیدن صورت خوابش تو دلم لبخندی زدم ولی اینقدر ضعیف بود که نشون نداد.
بعد از ده دقیقه نگا کردن بهش صدای رعد و برق کمی زد و صدای بارون که میخورد روی زمین و پخش در زمین میشد به گوش میومد .
تا خواستم بلند بشم تیر وحشتناکی تو قلبم ایجاد شد .
روی تخت دراز کشیدم . بغض کردم
چرا نمیتونم پاشم
نمیتونم بشینم راه برم
چرا یک کاری کردم که همه چی خراب بشه...
بازم با دردی که داشت بلند شدم و روی تخت نشستم .
تا خواستم بلند شم و پنجره رو باز کنم که جونگ کوک رو دیدم .
چشامشو ریز کرد و گفت : نایکا چرا بلند شدی ؟؟؟.
بهش نگاه کردم و گفتم : خوب خوابیدی ؟؟؟.
با دوتا دستاش چشماشو مالوند و گفت : ارع خیلی خسته بودم من : برو خونه جونگ کوک : چی ؟؟من : خیلی خستگی کشیدی برو خونه بخواب جونگ کوک : اون وقت کی پیشت باشه؟؟؟!گفتم : من حالم خوبه هر اتفاقی بیوفته دکتر میگه .
سرشو سمت چپ کج کرد که گفتم : بهشون چیزی نمیگم که بی خبر بمونین .
بلند شد و گفت : پس من میرم مواظب خودت باش .
با خوابالودگی رفت .
ساعت نه بود که پرستار اومد با یک سینی .
یک ظرف سوپ جلوم گذاشت .
چون میتونستم بخورم پرستار رفتش .
با سختی سوپو خوردم و دراز کشیدم . یکم گیج بودم و سخت میتونستم متوجه اطراف بشم .
ساعت ده بود که در اتاقم باز شد .
جیمین بود .
اومد تو اتاق و گفت : سلام بیداری ؟؟ من : سلام....اره بیدارم .
اومد نزدیک و روی صندلی نشست و گفت : بهتری ؟؟حالت خوبه ؟؟قلبت درد نمیکنه؟! من : نه خوبم .
با دست راستش موهاشو کنار داد که باند رو دستشو دیدم و گفتم : زخم های روی دستت درد نداره؟؟؟.
به دستش نگاهی کرد و گفت : نه درد نداره....حسش نمیکنم .
بغض کرده بودم .
اره....همین پسری که روبه روم نشسته یک روز هم به این اتفاق فکر نمیکرد .
چشمم به انگشتر توی دستش خورد که باهاش ور میرفت .
گفتم : انگشتر خودته ؟؟؟ جیمین : اره .
انگشتر رو از تو دستش دراورد و داد بهم . توی انگشت حلقه دست چپم کردم و نگاش کردم .
گفتم : چقدر خوشگله جیمین : مال خودت من : نه جیمین این ما...جیمین : مال خودته .
همزمان انگشتر رو دراورده بودم که دوباره توی دستم کرد .
گفتم : ولی واقعا خیلی خوشگله جیمین : سه سال پیش دقیقا روزی که فهمیدیم چه اتفاقی برات افتاده من این انگشتر رو گرفتم و میخواستم بعد کمپانی بیام دنبالت و ببرمت کافه و ازت خواستگاری کنم ولی .... همه چی تغییر کرد .
یک انگشتر دیگه دقیقا مثل همون کرد تو انگشتش .
با دست راستم دست راستشو گرفتم و انگشتاشو لمس کردم .
دلم برای انگشت های سفید و باریکش تنگ شده بود .
بعد دو دقیقه یک دکتر اومد تو اتاق و جیمین پاشد و رفت کنار .
اومد سمتم .
فصل ۲
خیلی گیج شده بودم و خوابم برد .
( خودم )
ساعت های هفت صبح بود که چشمامو باز کردم .
با دیدن صورت خوابش تو دلم لبخندی زدم ولی اینقدر ضعیف بود که نشون نداد.
بعد از ده دقیقه نگا کردن بهش صدای رعد و برق کمی زد و صدای بارون که میخورد روی زمین و پخش در زمین میشد به گوش میومد .
تا خواستم بلند بشم تیر وحشتناکی تو قلبم ایجاد شد .
روی تخت دراز کشیدم . بغض کردم
چرا نمیتونم پاشم
نمیتونم بشینم راه برم
چرا یک کاری کردم که همه چی خراب بشه...
بازم با دردی که داشت بلند شدم و روی تخت نشستم .
تا خواستم بلند شم و پنجره رو باز کنم که جونگ کوک رو دیدم .
چشامشو ریز کرد و گفت : نایکا چرا بلند شدی ؟؟؟.
بهش نگاه کردم و گفتم : خوب خوابیدی ؟؟؟.
با دوتا دستاش چشماشو مالوند و گفت : ارع خیلی خسته بودم من : برو خونه جونگ کوک : چی ؟؟من : خیلی خستگی کشیدی برو خونه بخواب جونگ کوک : اون وقت کی پیشت باشه؟؟؟!گفتم : من حالم خوبه هر اتفاقی بیوفته دکتر میگه .
سرشو سمت چپ کج کرد که گفتم : بهشون چیزی نمیگم که بی خبر بمونین .
بلند شد و گفت : پس من میرم مواظب خودت باش .
با خوابالودگی رفت .
ساعت نه بود که پرستار اومد با یک سینی .
یک ظرف سوپ جلوم گذاشت .
چون میتونستم بخورم پرستار رفتش .
با سختی سوپو خوردم و دراز کشیدم . یکم گیج بودم و سخت میتونستم متوجه اطراف بشم .
ساعت ده بود که در اتاقم باز شد .
جیمین بود .
اومد تو اتاق و گفت : سلام بیداری ؟؟ من : سلام....اره بیدارم .
اومد نزدیک و روی صندلی نشست و گفت : بهتری ؟؟حالت خوبه ؟؟قلبت درد نمیکنه؟! من : نه خوبم .
با دست راستش موهاشو کنار داد که باند رو دستشو دیدم و گفتم : زخم های روی دستت درد نداره؟؟؟.
به دستش نگاهی کرد و گفت : نه درد نداره....حسش نمیکنم .
بغض کرده بودم .
اره....همین پسری که روبه روم نشسته یک روز هم به این اتفاق فکر نمیکرد .
چشمم به انگشتر توی دستش خورد که باهاش ور میرفت .
گفتم : انگشتر خودته ؟؟؟ جیمین : اره .
انگشتر رو از تو دستش دراورد و داد بهم . توی انگشت حلقه دست چپم کردم و نگاش کردم .
گفتم : چقدر خوشگله جیمین : مال خودت من : نه جیمین این ما...جیمین : مال خودته .
همزمان انگشتر رو دراورده بودم که دوباره توی دستم کرد .
گفتم : ولی واقعا خیلی خوشگله جیمین : سه سال پیش دقیقا روزی که فهمیدیم چه اتفاقی برات افتاده من این انگشتر رو گرفتم و میخواستم بعد کمپانی بیام دنبالت و ببرمت کافه و ازت خواستگاری کنم ولی .... همه چی تغییر کرد .
یک انگشتر دیگه دقیقا مثل همون کرد تو انگشتش .
با دست راستم دست راستشو گرفتم و انگشتاشو لمس کردم .
دلم برای انگشت های سفید و باریکش تنگ شده بود .
بعد دو دقیقه یک دکتر اومد تو اتاق و جیمین پاشد و رفت کنار .
اومد سمتم .
فصل ۲
۳۸.۸k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.