pawn/پارت ۸۴
از زبان نویسنده:
همکار ا/ت که خانوم ماریا اسمیت بود ا/ت رو با عجله به بیمارستان رسوند... و پشت درهای بسته منتظر بود تا تکلیف ا/ت روشن بشه... مجبور بود با رییسش تماس بگیره و وضعیت فوری ای رو که پیش اومده توضیح بده...
چون وقتی ا/ت رو به بیمارستان رسوند گفتن که وضعیت ا/ت خطرناک و اورژانسیه...
جنین ا/ت زودتر از موعد مقرر داشت به دنیا میومد... اونم توی وضعیت منحصر به فردی که سلامت مادر و بچه رو به خطر مینداخت...
*******************************************
صدای گریه ی بچه ای از اتاق عمل شنیده شد... به دنیا اومد!... خانم اسمیت از شنیدن این صدا خوشحال شد... و به در اتاق نزدیک شد... پرستار از اتاق بیرون اومد... خانم اسمیت با شادی پرسید: لطفا بگین حالشون چطوره؟
-بچه و مادر سالم هستن... اما چون بچه زودتر از موعد به دنیا اومده باید برای اطمینان از سلامتش مدتی توی دستگاه بمونه
-ممنونم...
******************************************
ا/ت روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود... کمی درد داشت... ولی حالش نسبتا خوب بود... چشماشو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد... زیر لب با خودش گفت: بچم... کجاس...
یکی از پرستارا که توی اتاق بود و مشغول چک کردن وضعیت ا/ت بود با شنیدن صدای ضعیف و نگران ا/ت گفت: نگران نباش... دختر کوچولوت سالمه... ولی چن روزی باید تو دستگاه بمونه
-میشه... ببینمش؟
-البته! ... الان میارن شیرش بدی...
پرستار آمپول رو توی سرُم تزریق کرد و بیرون رفت... ا/ت با دیدن خانم اسمیت که از پشت شیشه بهش نگاه میکرد لبخند کمرنگی زد...
و دست بی جونشو حرکت داد تا اون ببینه...
***********************************
ات رو به بخش منتقل کردن... خانم اسمیت حالا میتونست ببیندش... وارد اتاق شد و نزدیک ا/ت رفت... دستشو روی دست ا/ت گذاشت و پرسید: حالت خوبه؟
-خوبم... ممنونم بابت کمکت
-خواهش میکنم
-بیشتر از این معطل نشو... به کارات برس
-مگه میشه! پیشت میمونم تا مرخص بشی از بیمارستان... اینطوری که نمیتونی
-آخه...
-آخه نداره... تنهایی که نمیتونی با این وضعیت بدنت کاری انجام بدی
-ممنونم...
در حال صحبت بودن که پرستار بچشو آورد... ا/ت با دیدنش لبخند دندون نمایی زد و کمی خودشو بالا کشید... بچشو توی بغلش گذاشتن... خانم اسمیت گفت: من چن دقیقه دیگه برمیگردم و اتاق رو ترک کرد... پرستار هم بیرون رفت...
ا/ت با دیدن دختر بچش که کمی کوچیکتر از حالت نرمال بود اول اشکی از چشمش سرازیر شد... البته نه از روی غم! این اشک، اشک شوق بود... لبخندی زد و درحالیکه به بچه شیر میداد... روی صورت ظریف و کوچیکش دست میکشید... و باهاش حرف میزد...
-هنوز خیلی کوچولویی... چون عجله کردی برای اومدن پیش من... فک کنم انقد بهت گفتم من تنهام میخواستی بیای و منو از تنهایی در بیاری... خوش اومدی کوچولوی زیبام...
همکار ا/ت که خانوم ماریا اسمیت بود ا/ت رو با عجله به بیمارستان رسوند... و پشت درهای بسته منتظر بود تا تکلیف ا/ت روشن بشه... مجبور بود با رییسش تماس بگیره و وضعیت فوری ای رو که پیش اومده توضیح بده...
چون وقتی ا/ت رو به بیمارستان رسوند گفتن که وضعیت ا/ت خطرناک و اورژانسیه...
جنین ا/ت زودتر از موعد مقرر داشت به دنیا میومد... اونم توی وضعیت منحصر به فردی که سلامت مادر و بچه رو به خطر مینداخت...
*******************************************
صدای گریه ی بچه ای از اتاق عمل شنیده شد... به دنیا اومد!... خانم اسمیت از شنیدن این صدا خوشحال شد... و به در اتاق نزدیک شد... پرستار از اتاق بیرون اومد... خانم اسمیت با شادی پرسید: لطفا بگین حالشون چطوره؟
-بچه و مادر سالم هستن... اما چون بچه زودتر از موعد به دنیا اومده باید برای اطمینان از سلامتش مدتی توی دستگاه بمونه
-ممنونم...
******************************************
ا/ت روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود... کمی درد داشت... ولی حالش نسبتا خوب بود... چشماشو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد... زیر لب با خودش گفت: بچم... کجاس...
یکی از پرستارا که توی اتاق بود و مشغول چک کردن وضعیت ا/ت بود با شنیدن صدای ضعیف و نگران ا/ت گفت: نگران نباش... دختر کوچولوت سالمه... ولی چن روزی باید تو دستگاه بمونه
-میشه... ببینمش؟
-البته! ... الان میارن شیرش بدی...
پرستار آمپول رو توی سرُم تزریق کرد و بیرون رفت... ا/ت با دیدن خانم اسمیت که از پشت شیشه بهش نگاه میکرد لبخند کمرنگی زد...
و دست بی جونشو حرکت داد تا اون ببینه...
***********************************
ات رو به بخش منتقل کردن... خانم اسمیت حالا میتونست ببیندش... وارد اتاق شد و نزدیک ا/ت رفت... دستشو روی دست ا/ت گذاشت و پرسید: حالت خوبه؟
-خوبم... ممنونم بابت کمکت
-خواهش میکنم
-بیشتر از این معطل نشو... به کارات برس
-مگه میشه! پیشت میمونم تا مرخص بشی از بیمارستان... اینطوری که نمیتونی
-آخه...
-آخه نداره... تنهایی که نمیتونی با این وضعیت بدنت کاری انجام بدی
-ممنونم...
در حال صحبت بودن که پرستار بچشو آورد... ا/ت با دیدنش لبخند دندون نمایی زد و کمی خودشو بالا کشید... بچشو توی بغلش گذاشتن... خانم اسمیت گفت: من چن دقیقه دیگه برمیگردم و اتاق رو ترک کرد... پرستار هم بیرون رفت...
ا/ت با دیدن دختر بچش که کمی کوچیکتر از حالت نرمال بود اول اشکی از چشمش سرازیر شد... البته نه از روی غم! این اشک، اشک شوق بود... لبخندی زد و درحالیکه به بچه شیر میداد... روی صورت ظریف و کوچیکش دست میکشید... و باهاش حرف میزد...
-هنوز خیلی کوچولویی... چون عجله کردی برای اومدن پیش من... فک کنم انقد بهت گفتم من تنهام میخواستی بیای و منو از تنهایی در بیاری... خوش اومدی کوچولوی زیبام...
۱۳.۲k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.