تولد مافیا p⁷
تولد مافیا p⁷
کیونگ: کوک من اینجامممم..خوب....گمشو عوضی...
هی گرگ میومد توی اتاق...
جیمین و تهیونگ هم داشتن اونا رو میزدن...
کیونگ فکر میکرد که تموم شده ولی تازه شروع شده...درد کوک واقعا بد بود ...و تا درمان نمیشد تمومی نداشت....کیونگ نشست پیش کوک و دستاش و گرفت و پیشونیش رو گذاشت رو پیشونی کوک و باهاش فوت میکرد....کوک چند تا گرگ گشنه رو دید که داشتن نزدیکشون میشدن....
کوک: کیونگگگگگ...
کیونگ پشتش رو نگاه کرد ....یهو دوتا از اون گرگا اومدن و کیونگ رو پرت کردن اونور و ریختن سر کیونگ....سه تا از گرگا به سف داشتن میرفتن سمت کوک....
کیونگ: کوک .....مواظب باششش
کوک: جیغ...کی...کیونگگگگگ...
کیونگ: نگران نباششششششش....آها ...حقت بود گرگ اسکل...
گرگ: آروم باش امگا ....درد نداره ...قول میدم آروم بخورمتتت
گرگ رفت روی تخت کوک و دستش و گرفت
کوک: و..ولم کننننن...آخخخخخخخ....آیییییییی..
کیونگ اون گرگ هارو کوبوند به دیوار و رفت پیش کوک ...دستاش و قفل کرد و کوبوند تو سر گرگا...بعد نشست پیش کوک....
کوک: کی....کیونگ...تو حالت.....وویییییی...خوبه؟
کیونگ: نگران من ....نباش....تو....حالت خوبه....هنوز درد....داری؟ (نفس نفس زنان)
کوک: درد ......دردددددد....دارم میمیرمممممم...
کیونگ: فقط سعی کن ریلکس باشی....فوت کن باشه...
کوک: من ...من خیلی میترسمممم....
کیونگ: نترسسس...باشه...من هواتو دارم...
جیمین و تهیونگ هیوبا اون گرگا مبارزه میکردن ولی معلوم نبود که تون گرگا از کجا میومدن....چون که هی بیشتر میشدن...انقدر تعدادشون زیاد بود که بعضی از گرگا رفتن بالا و کیونگ از کوک محافظت میکرد...ولی هی میومدن داخل خونه .....دور و بر کوک و کیونگ پر از گرگ های زخمی بود....کوک دردش بیشتر شده بود ...ولی کیونگ هم پیشش بود و خیالش از این بابت راحت بود...
کوک: کی ...کیونگگگگگگگو جیییغ
کیونگ: کوک...ازت خواهش میکنم که هرکاری که دوس داری بکن و آروم باش
تهیونگ از پایین: کیونگگگگ...دارن میان بالا...مراقب باشید
کیونگ: داداش من مراقبم.....
کیونگ کلی زخم داشت ولی چون کوک نترسه هیچ حرفزدن و به دردش عادت کرد...
کیونگ: کوک ....من و نگا کن....اگر گرگی اومد ....اگر من و بردن اون ور...اگر گرگی نزدیکت شد...اصلا نترس... من پیشتم....اوکی
کوک: آخخخخخخخخخخ......باشه....فقط....فقط...الان پیش من باش.....آییییی....آییییی....کیونگگگگگ...
کیونگ: کوک دراز بکش....نشین اینجوری یکم حالت بهتر میشه...کیونگ کوک رو خوابوند روی تخت ....
*آغاز جنگ *
کیونگ: کوک من اینجامممم..خوب....گمشو عوضی...
هی گرگ میومد توی اتاق...
جیمین و تهیونگ هم داشتن اونا رو میزدن...
کیونگ فکر میکرد که تموم شده ولی تازه شروع شده...درد کوک واقعا بد بود ...و تا درمان نمیشد تمومی نداشت....کیونگ نشست پیش کوک و دستاش و گرفت و پیشونیش رو گذاشت رو پیشونی کوک و باهاش فوت میکرد....کوک چند تا گرگ گشنه رو دید که داشتن نزدیکشون میشدن....
کوک: کیونگگگگگ...
کیونگ پشتش رو نگاه کرد ....یهو دوتا از اون گرگا اومدن و کیونگ رو پرت کردن اونور و ریختن سر کیونگ....سه تا از گرگا به سف داشتن میرفتن سمت کوک....
کیونگ: کوک .....مواظب باششش
کوک: جیغ...کی...کیونگگگگگ...
کیونگ: نگران نباششششششش....آها ...حقت بود گرگ اسکل...
گرگ: آروم باش امگا ....درد نداره ...قول میدم آروم بخورمتتت
گرگ رفت روی تخت کوک و دستش و گرفت
کوک: و..ولم کننننن...آخخخخخخخ....آیییییییی..
کیونگ اون گرگ هارو کوبوند به دیوار و رفت پیش کوک ...دستاش و قفل کرد و کوبوند تو سر گرگا...بعد نشست پیش کوک....
کوک: کی....کیونگ...تو حالت.....وویییییی...خوبه؟
کیونگ: نگران من ....نباش....تو....حالت خوبه....هنوز درد....داری؟ (نفس نفس زنان)
کوک: درد ......دردددددد....دارم میمیرمممممم...
کیونگ: فقط سعی کن ریلکس باشی....فوت کن باشه...
کوک: من ...من خیلی میترسمممم....
کیونگ: نترسسس...باشه...من هواتو دارم...
جیمین و تهیونگ هیوبا اون گرگا مبارزه میکردن ولی معلوم نبود که تون گرگا از کجا میومدن....چون که هی بیشتر میشدن...انقدر تعدادشون زیاد بود که بعضی از گرگا رفتن بالا و کیونگ از کوک محافظت میکرد...ولی هی میومدن داخل خونه .....دور و بر کوک و کیونگ پر از گرگ های زخمی بود....کوک دردش بیشتر شده بود ...ولی کیونگ هم پیشش بود و خیالش از این بابت راحت بود...
کوک: کی ...کیونگگگگگگگو جیییغ
کیونگ: کوک...ازت خواهش میکنم که هرکاری که دوس داری بکن و آروم باش
تهیونگ از پایین: کیونگگگگ...دارن میان بالا...مراقب باشید
کیونگ: داداش من مراقبم.....
کیونگ کلی زخم داشت ولی چون کوک نترسه هیچ حرفزدن و به دردش عادت کرد...
کیونگ: کوک ....من و نگا کن....اگر گرگی اومد ....اگر من و بردن اون ور...اگر گرگی نزدیکت شد...اصلا نترس... من پیشتم....اوکی
کوک: آخخخخخخخخخخ......باشه....فقط....فقط...الان پیش من باش.....آییییی....آییییی....کیونگگگگگ...
کیونگ: کوک دراز بکش....نشین اینجوری یکم حالت بهتر میشه...کیونگ کوک رو خوابوند روی تخت ....
*آغاز جنگ *
۴.۷k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.