دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part6
"ویو تهیونگ"
بوسام خندید
تهیونگ:عا...ببخشید!خونه یکم...
بوسام:نمیخواد توضیح بدی...ممنونم که من و به اینجا دعوت کردی(لبخند)
وقتی میخندید گونه هاش چال میوفتاد
تهیونگ:خواهش میکنم... و ممنونم که بهم کمک میکنی!
این جمله رو یکم تند گفتم و رفتم سمت اشپزخونه...البته...اونجوری که شماها فکر میکنید...اشغال زیادی نبود...اصن نمیشه اسمش و گذاشت اشغال!!!اخه فقط چند تا کتاب چند تا عکس چند تا مداد و خودکار و اینجور چیزا بود...
بین همه ی اونا،عکس خودم و بورام رو دیدم
بوسام اومده بود تا بهم توی جمع کردنشون کمک کنه ،و... اون عکس رو ورداشت و نگاه کرد
بوسام:معلومه که خیلی دوسش داشتی!به خاطر این عکس نیست...کسی که اینجوری...حتی به دنبال روح معشوقشم باشه،معلومه که عاشق واقعیه!
عکس رو از دستش کشیدم
تهیونگ:ولی من یه عاشق واقعی نبودم!اگه بودم...اون روز نمیزاشتم بره...!
بلند شدم و روم و کردم به سمت پنجره و دستی کشیدم به چشم هام،کم کم داشت اشکم میومد
که بوسام بلند شد و اومد طرفم
بوسام:اون خودش خواست ...مگه نه؟
تهیونگ:نه!نه!نه!(داد)چرا همتون این و میگید؟نمیفهمید؟مقصر همه چی منم!همه ی این اتفاق هایی که افتاد تقصیر منه!کاش برمیگشتم عقب و نمیزاشتم بره...کاش خودم میرفتم...کاش..
بوسام:چقدر میخوای غصه بخوری؟ میدونی که این ای کاش هایی که میگی هیچوقت اتفاق نمیوفته،پس چرا انقدر یادشون میوفتی و حصرت میخوری؟
تهیونگ:نمیدونم...
بوسام:(لبخند)الان که قراره ببینیش...پس انقدر غمگین نباش..همه چی درست میشه!من باور دارم
تهیونگ:امیدوارم!
به عکس توی دستم نگاه کردم و گفتم
تهیونگ:امیدوارم...
رفتم سمت وسایل و جمعشون کردم و بردم گذاشتم توی اتاق...
اتاقم و مرتب کردم و به بوسام گفتم میتونه اونجا استراحت کنه
بوسام رفت توی اتاق و ازم خواست که در و ببستم
در و بستم و اومدم روی مبل نشستم...یادم اومد توی اون کتابا یه سیدی بود...رفتم و از توی اتاق ورش داشتم...روش نوشته شده بود:بهترین روز،با بهترین خون اشام♡
گذاشتمش تا ببینم
وقتی ویدیو شروع شد...تازه فهمیدم این کدوم روزه!
روزی بود که با بورام تازه اومده بودیم دنیای ادما،یادمه اولش رفتیم توی یه خونه ی متروکه...تا شب و اونجا باشیم...این مال وقتیه که یه مارمولک پیدا کرده بودم و میخواستم بندازمش توی لباس بورام و اون فرار میکرد
(فلش بک)
تهیونگ:واستا ببینممم...
بورام:نمیخوامممم(زبون درازی کرد)
تهیونگ:عه؟؟؟
و تند تر دوید
بورام:سرعت خوبی داری هااا ولی هیچوقت بهم نمیرسییی!به دوربین دست تکون بدهههه عموییی
تهیونگ:(خنده)سلامممم...(داره دست تکون میده)
بورام:(واستاد)هی...بایه شاهدخت شوخی نکن!وگرنه بد میبینی!
تهیونگ:اینجا که دنیای خون اشاما نیست!منم هرکاری دلم بخواد میکنم!
(پایان فلش بک)
#part6
"ویو تهیونگ"
بوسام خندید
تهیونگ:عا...ببخشید!خونه یکم...
بوسام:نمیخواد توضیح بدی...ممنونم که من و به اینجا دعوت کردی(لبخند)
وقتی میخندید گونه هاش چال میوفتاد
تهیونگ:خواهش میکنم... و ممنونم که بهم کمک میکنی!
این جمله رو یکم تند گفتم و رفتم سمت اشپزخونه...البته...اونجوری که شماها فکر میکنید...اشغال زیادی نبود...اصن نمیشه اسمش و گذاشت اشغال!!!اخه فقط چند تا کتاب چند تا عکس چند تا مداد و خودکار و اینجور چیزا بود...
بین همه ی اونا،عکس خودم و بورام رو دیدم
بوسام اومده بود تا بهم توی جمع کردنشون کمک کنه ،و... اون عکس رو ورداشت و نگاه کرد
بوسام:معلومه که خیلی دوسش داشتی!به خاطر این عکس نیست...کسی که اینجوری...حتی به دنبال روح معشوقشم باشه،معلومه که عاشق واقعیه!
عکس رو از دستش کشیدم
تهیونگ:ولی من یه عاشق واقعی نبودم!اگه بودم...اون روز نمیزاشتم بره...!
بلند شدم و روم و کردم به سمت پنجره و دستی کشیدم به چشم هام،کم کم داشت اشکم میومد
که بوسام بلند شد و اومد طرفم
بوسام:اون خودش خواست ...مگه نه؟
تهیونگ:نه!نه!نه!(داد)چرا همتون این و میگید؟نمیفهمید؟مقصر همه چی منم!همه ی این اتفاق هایی که افتاد تقصیر منه!کاش برمیگشتم عقب و نمیزاشتم بره...کاش خودم میرفتم...کاش..
بوسام:چقدر میخوای غصه بخوری؟ میدونی که این ای کاش هایی که میگی هیچوقت اتفاق نمیوفته،پس چرا انقدر یادشون میوفتی و حصرت میخوری؟
تهیونگ:نمیدونم...
بوسام:(لبخند)الان که قراره ببینیش...پس انقدر غمگین نباش..همه چی درست میشه!من باور دارم
تهیونگ:امیدوارم!
به عکس توی دستم نگاه کردم و گفتم
تهیونگ:امیدوارم...
رفتم سمت وسایل و جمعشون کردم و بردم گذاشتم توی اتاق...
اتاقم و مرتب کردم و به بوسام گفتم میتونه اونجا استراحت کنه
بوسام رفت توی اتاق و ازم خواست که در و ببستم
در و بستم و اومدم روی مبل نشستم...یادم اومد توی اون کتابا یه سیدی بود...رفتم و از توی اتاق ورش داشتم...روش نوشته شده بود:بهترین روز،با بهترین خون اشام♡
گذاشتمش تا ببینم
وقتی ویدیو شروع شد...تازه فهمیدم این کدوم روزه!
روزی بود که با بورام تازه اومده بودیم دنیای ادما،یادمه اولش رفتیم توی یه خونه ی متروکه...تا شب و اونجا باشیم...این مال وقتیه که یه مارمولک پیدا کرده بودم و میخواستم بندازمش توی لباس بورام و اون فرار میکرد
(فلش بک)
تهیونگ:واستا ببینممم...
بورام:نمیخوامممم(زبون درازی کرد)
تهیونگ:عه؟؟؟
و تند تر دوید
بورام:سرعت خوبی داری هااا ولی هیچوقت بهم نمیرسییی!به دوربین دست تکون بدهههه عموییی
تهیونگ:(خنده)سلامممم...(داره دست تکون میده)
بورام:(واستاد)هی...بایه شاهدخت شوخی نکن!وگرنه بد میبینی!
تهیونگ:اینجا که دنیای خون اشاما نیست!منم هرکاری دلم بخواد میکنم!
(پایان فلش بک)
۷.۳k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.