(((p8)))
مرد: چه غلطی میکنید...؟
همشون تعظیم کردن منم باید بکنم؟
زل زده بود بهم هوففف سرمو یکم پایین گرفتم
مرد: میبینم روز اولیت دعوا راه انداختی
اون دو تا ریز ریز میخندیدن
ا.ت: آق............ارباب اینا اول دعوا راه انداختن با پست سرم حرف زدن و چرت و پرت گفتن و منم عصبانی شدم و نتونستم خودمو کنترل کردم
مرد: پس میگی اینا باعث شدن دعوا راه بیاندازی؟
هی بهم نزدیک و نزدیک میشد
درست روبروم وایساد و به چشمام خیره شد
سرمو انداختم پایین
اوه اوه چه ترسناکه
ا.ت:ب......بله
چونمو گرفت و سرمو بالا آورد
مرد: پس باورت میکنم..........این دو تا رو ببرید خودم میام سر وقتشون
ولم کرد و راه افتاد
داشتم شاخ در می آوردم این کلا اخلاقش همینه؟!
دو تا دختره رو گرفتن و داشتن میبوردن
مایک با عجله به سمتم اومد
مایک: ا.ت خوبی؟! ببخشید که تنهات گزاشتم.......اینجا چه خبره!!
همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم وقتی به جایی رسیدم که ارباب اومد و گفت که اینارو ببرن با تعجب بهم خیره شده بود
مایک منو پیش مونجین و سوجی برد که روی صندلی مشغول حرف زدن بودن
پیششون نشستم زخمو زیلی بودن
ات: ببخشید که شما رم توی این موقعیت قرار دادم
سوجی: عیبی نداره ا.ت بالاخره خواست خودمون هم بود
داشتیم حرف میزدیم که یه پسر پیشمون اومد
قیافه ی خیلی جذابی داشت
ولی چشماش به اندازه ای سرد بود که حتی با نگاه کردن بهش سردت میشد
-: شما دو تا اتاقی که بهتون دادم میتونید برید
مونجین: ممنونم آقای یونگی
سوجی: ولی........ات چی پس ؟
بهم نگاه کرد و گفت
یونگی: اون باید بره پیش ارباب
دوزتان این فیک و خوشتون اومده؟ طولانی کنم؟ یا کوتاه باشه؟:)🦥
فقط نظرتون رو بگید که طولانی باشه یا کوتاه چون اگه این فیک هم تموم بشه فیک جذاب تری میزارم که الان هم معرفیش رو میزارم👍🌟
همشون تعظیم کردن منم باید بکنم؟
زل زده بود بهم هوففف سرمو یکم پایین گرفتم
مرد: میبینم روز اولیت دعوا راه انداختی
اون دو تا ریز ریز میخندیدن
ا.ت: آق............ارباب اینا اول دعوا راه انداختن با پست سرم حرف زدن و چرت و پرت گفتن و منم عصبانی شدم و نتونستم خودمو کنترل کردم
مرد: پس میگی اینا باعث شدن دعوا راه بیاندازی؟
هی بهم نزدیک و نزدیک میشد
درست روبروم وایساد و به چشمام خیره شد
سرمو انداختم پایین
اوه اوه چه ترسناکه
ا.ت:ب......بله
چونمو گرفت و سرمو بالا آورد
مرد: پس باورت میکنم..........این دو تا رو ببرید خودم میام سر وقتشون
ولم کرد و راه افتاد
داشتم شاخ در می آوردم این کلا اخلاقش همینه؟!
دو تا دختره رو گرفتن و داشتن میبوردن
مایک با عجله به سمتم اومد
مایک: ا.ت خوبی؟! ببخشید که تنهات گزاشتم.......اینجا چه خبره!!
همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم وقتی به جایی رسیدم که ارباب اومد و گفت که اینارو ببرن با تعجب بهم خیره شده بود
مایک منو پیش مونجین و سوجی برد که روی صندلی مشغول حرف زدن بودن
پیششون نشستم زخمو زیلی بودن
ات: ببخشید که شما رم توی این موقعیت قرار دادم
سوجی: عیبی نداره ا.ت بالاخره خواست خودمون هم بود
داشتیم حرف میزدیم که یه پسر پیشمون اومد
قیافه ی خیلی جذابی داشت
ولی چشماش به اندازه ای سرد بود که حتی با نگاه کردن بهش سردت میشد
-: شما دو تا اتاقی که بهتون دادم میتونید برید
مونجین: ممنونم آقای یونگی
سوجی: ولی........ات چی پس ؟
بهم نگاه کرد و گفت
یونگی: اون باید بره پیش ارباب
دوزتان این فیک و خوشتون اومده؟ طولانی کنم؟ یا کوتاه باشه؟:)🦥
فقط نظرتون رو بگید که طولانی باشه یا کوتاه چون اگه این فیک هم تموم بشه فیک جذاب تری میزارم که الان هم معرفیش رو میزارم👍🌟
۶.۴k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.