p.67(آخر) Rosaline
در اتاقو بست و تیشرتشو در اورد و پرت کرد...
چشمام گرد شد..سرمو انداختم پایین
خودشو پرت کرد روتخت...
_خب...فکر کنم...یونگ سوک
دستمو کشید که پرت شدم بغلش و محکم دستاشودورم حلقه کرد
+میشه یکم بخوابیم؟چند روزه درست نخوابیدم
_اخه تو این شلوغی؟...اینهمه ادم دنبال کارای عروسیمون اونوقت ما بخوابیم؟!
+بخواب... تا بیدار نشدم نرو
رومو کردم سمتش...چشماشو بسته بود..صداش زدم
_جونگ کوک...
با صدایی که به زور شنیدم گفت:
+هم...
_منو دوست داری؟
+ام...اره
خندم گرفته بود...
_منو بیشتر دوست داری یا یونگسوک؟
اروم لبامو بو.سید
+هیس...
_باشه نگو...باهات قهرم
جواب نداد...فکر کنم دیگه خوابش برده بود...منم بعد از اینکه یکم با موهاش بازی کردم خوابم برد
..........
همش به ساعت نگاه میکردم...کوک کجاست؟ چرا نمیاد دیگه...همش با ناخونام ور میرفتم...خیلی استرس داشتم...بهدامنم نگاه کردم ومرتبش کردم...همونلحظه در باز شد وکوک اومد داخل...با دیدنش سرجام خشکم زد...چقد این لباس تو تنش قشنگ بود...
اونم بدون هیچحرکتی بهم زل زده بود
یهو نگاشو ازم گرفت و به بالا نگاه کرد
اروم اروم رفتم سمتش...لبام از بغض میلرزید
دستاشو گرفتم...بهم زل زد...اشک توچشماش حلقه زده بود
خندید
+خدایا...هنوز باورم نشده...
قطره اشکش که چکید روگونه شو پاک کردم و با لبخند گفتم:
_انگار واقعا داریم مال همدیگه میشیم
همون لحظه در باز شد و هجین اومد داخل
+بیاید دیگه همه منتظرن و رفت بیرون
_من استرس دارم...
لبخند زد
+من کنارتم...پس استرس معنی نداره...
لبخند زدم
_میدونم ولی...
+هیس..دیگه ولی و اما نداریم
بازشو گرفت سمتم...
دستمو دورش حلقه کردم و اروم اروم راه افتادیم سمت سالن...خیلی سعی کردم حوری راه برم که لباسم زیر پام گیر نکنه...
جیمین که پشت میکروفن وایساده بود گفت:
+بلاخره عروس و داماد وارد سالن شدن
نگاه همه مهمونا به سمتمون جلب شد و شروع کردن به دست زدن...
نمیتونستم جلوی لبخندمو بگیرم...
وقتی رسیدیم کوک دستمو گرفت که از پله ها برم بالا وخودشم اومد جلوم وایساد و دستمو گرفت
+تا روزی که کوک نفس میکشه تو در امانی...
زبونم بند اومده بود...فقط میتونستم نگاش کنم...
سرشو خم کرد واروم لبامو بو.سید...
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
4سال بعد:
اروم پامو از دستشویی گذاشتم بیرون و با دقت به اطرافم نگاه کردم...انگار هیچکس نبود...بیبی چک رو پشتم قایم کردم... نمیدونستم چطوری باید ذوقمو پنهون کنم
خواستم برم تو اتاق که یهویونگ سوک جلوی راهم سبز شد
+مامان گشنمه
اروم بهش گفتم:
_بابا کجاست؟
+خوابیده...بهم گفت مسابقه بزاریم هرکی زودتر بخوابه برندس وخودش خوابید
خندم گرفت
_اونخواسته تورو بخوابونه که توموفق شدی
+من گشنمه
_باشه بیا بریم
و دستشو گرفتم بردم تو اشپز خونه و یه کیک بهش دادم
_همبنجا بشین بخور...خونه رو کثیف نکنی
سرشو تکون داد ونشست زمین
خیالم که از یونگ سوک راحت شد رفتم دنبال کوک بگردم...
اتاقاروگشتم و بلاخره توی اتاق یونگ سوک پیداش کردم...بین اونهمه اسباب بازی خوابش برده بود...
اروم اروم رفتم نشستم کنارش و یه بار دیگه به بیبی چک نگاه کردم که نکنه اشتباه کرده باشم...ولی درست دیده بودم...
سرمو خم کردم سمتش و لباشو بو.سیدم
اروم چشماشو باز کرد و با لبخند نگام کرد
_دختر دوست داری یا پسر؟!
هنوز گیج خواب بود
+هان؟
_البته دیگه حق انتخاب نداری...تموم شد رفت
+چی شده؟
بیبی چکو گرفتم سمتش...با دقت نگاش کرد و یهو مثل برق گرفته ها نشست توجاش...
شوکه شده بود
بالبخند گفتم:دوباره داری بابا میشیییییییی♡
وای خدا تموم شد🥺🙂❤
چشمام گرد شد..سرمو انداختم پایین
خودشو پرت کرد روتخت...
_خب...فکر کنم...یونگ سوک
دستمو کشید که پرت شدم بغلش و محکم دستاشودورم حلقه کرد
+میشه یکم بخوابیم؟چند روزه درست نخوابیدم
_اخه تو این شلوغی؟...اینهمه ادم دنبال کارای عروسیمون اونوقت ما بخوابیم؟!
+بخواب... تا بیدار نشدم نرو
رومو کردم سمتش...چشماشو بسته بود..صداش زدم
_جونگ کوک...
با صدایی که به زور شنیدم گفت:
+هم...
_منو دوست داری؟
+ام...اره
خندم گرفته بود...
_منو بیشتر دوست داری یا یونگسوک؟
اروم لبامو بو.سید
+هیس...
_باشه نگو...باهات قهرم
جواب نداد...فکر کنم دیگه خوابش برده بود...منم بعد از اینکه یکم با موهاش بازی کردم خوابم برد
..........
همش به ساعت نگاه میکردم...کوک کجاست؟ چرا نمیاد دیگه...همش با ناخونام ور میرفتم...خیلی استرس داشتم...بهدامنم نگاه کردم ومرتبش کردم...همونلحظه در باز شد وکوک اومد داخل...با دیدنش سرجام خشکم زد...چقد این لباس تو تنش قشنگ بود...
اونم بدون هیچحرکتی بهم زل زده بود
یهو نگاشو ازم گرفت و به بالا نگاه کرد
اروم اروم رفتم سمتش...لبام از بغض میلرزید
دستاشو گرفتم...بهم زل زد...اشک توچشماش حلقه زده بود
خندید
+خدایا...هنوز باورم نشده...
قطره اشکش که چکید روگونه شو پاک کردم و با لبخند گفتم:
_انگار واقعا داریم مال همدیگه میشیم
همون لحظه در باز شد و هجین اومد داخل
+بیاید دیگه همه منتظرن و رفت بیرون
_من استرس دارم...
لبخند زد
+من کنارتم...پس استرس معنی نداره...
لبخند زدم
_میدونم ولی...
+هیس..دیگه ولی و اما نداریم
بازشو گرفت سمتم...
دستمو دورش حلقه کردم و اروم اروم راه افتادیم سمت سالن...خیلی سعی کردم حوری راه برم که لباسم زیر پام گیر نکنه...
جیمین که پشت میکروفن وایساده بود گفت:
+بلاخره عروس و داماد وارد سالن شدن
نگاه همه مهمونا به سمتمون جلب شد و شروع کردن به دست زدن...
نمیتونستم جلوی لبخندمو بگیرم...
وقتی رسیدیم کوک دستمو گرفت که از پله ها برم بالا وخودشم اومد جلوم وایساد و دستمو گرفت
+تا روزی که کوک نفس میکشه تو در امانی...
زبونم بند اومده بود...فقط میتونستم نگاش کنم...
سرشو خم کرد واروم لبامو بو.سید...
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
4سال بعد:
اروم پامو از دستشویی گذاشتم بیرون و با دقت به اطرافم نگاه کردم...انگار هیچکس نبود...بیبی چک رو پشتم قایم کردم... نمیدونستم چطوری باید ذوقمو پنهون کنم
خواستم برم تو اتاق که یهویونگ سوک جلوی راهم سبز شد
+مامان گشنمه
اروم بهش گفتم:
_بابا کجاست؟
+خوابیده...بهم گفت مسابقه بزاریم هرکی زودتر بخوابه برندس وخودش خوابید
خندم گرفت
_اونخواسته تورو بخوابونه که توموفق شدی
+من گشنمه
_باشه بیا بریم
و دستشو گرفتم بردم تو اشپز خونه و یه کیک بهش دادم
_همبنجا بشین بخور...خونه رو کثیف نکنی
سرشو تکون داد ونشست زمین
خیالم که از یونگ سوک راحت شد رفتم دنبال کوک بگردم...
اتاقاروگشتم و بلاخره توی اتاق یونگ سوک پیداش کردم...بین اونهمه اسباب بازی خوابش برده بود...
اروم اروم رفتم نشستم کنارش و یه بار دیگه به بیبی چک نگاه کردم که نکنه اشتباه کرده باشم...ولی درست دیده بودم...
سرمو خم کردم سمتش و لباشو بو.سیدم
اروم چشماشو باز کرد و با لبخند نگام کرد
_دختر دوست داری یا پسر؟!
هنوز گیج خواب بود
+هان؟
_البته دیگه حق انتخاب نداری...تموم شد رفت
+چی شده؟
بیبی چکو گرفتم سمتش...با دقت نگاش کرد و یهو مثل برق گرفته ها نشست توجاش...
شوکه شده بود
بالبخند گفتم:دوباره داری بابا میشیییییییی♡
وای خدا تموم شد🥺🙂❤
۶.۹k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.