our song part : ۹
از بس فکر کرده بود و قدم زده بود ، همانجا روی صندلی میز غذا خوری خوابش برده بود تقريبا تصمیمش را گرفته بود... اون میخواست همراه نقاش فرانسوی این دهکده را ترک کند.
از قبل وسایلش را جمع کرده بود...هراسان از از خواب بیدار شد خونه توی سکوت عجیبی فرو رفته بود نگاهی ترسیده به ساعت روی دیوار انداخت نیمه های شب بود... تقریبا روی صندلی وا رفت و چشم هاشو محکم بست با اندک امیدی که براش مونده بود کت آشنایی رو به تن کرد و با برداشتن ساکش آخرین نگاهش را به خونه کهنه اليزابت انداخت
با عجله از کنار خونه های دهکده رد میشد و به اطراف نگاه میکرد به محلی که تهیونگ گفته بود منتظرش می ایسته خودشو رسوند ولی هیچ اثری از پسر نبود
آلیس : چرا واقعا فکر میکردم که اون قراره تا الان منتظرم باشه؟
با تابیدن نور شدیدی به چهرش دست هاشو جلو چشم هاش نگه داشت بالاخره نور خاموش شد و صدای باز و بسته شدن دری به گوش رسید تهیونگ با آرامشی که انگار بخشی از وجودش شده بود دسته ساک دختر رو گرفت و بهش خیره شد
آلیس : تو نرفتی....
تهیونگ : دروغگوی بدی هستی
و با چشمهاش به کت تن دختر اشاره کرد
آلیس : از اولش هم میدونستی که بهت دروغ میگم نه؟
تهیونگ : بیا فقط زودتر از اینجا بریم
نگاه حسرت بار دیگه ای به دهکده ای که توی خاموشی فرو رفته بود انداخت سوار مرسدس بنز رو باز پسر شد و با کنجکاوی نگاهی به ماشین انداخت با به حرکت در آمدن خودرو به وضوح دسته در را درون مشتش فشرد
تهیونگ با لبخند محوی نگاهی بهش انداخت باد به زیبایی با موهای دو مسافر میرقصید و در هوا میچرخاندشان سکوت بینشان را فقط صدای "همراه" (ماشین تهیونگ) در هم میشکست
هوا کم کم روبه روشنایی میرفت و خورشید با پرتوهای طلاییش دلبری میکرد تهیونگ حسابی خسته شده بود
پس همراه را کنار جاده نگه داشت و ازش پیاده شد نگاهی به دختر جمع شده روی صندلی انداخت به خواب عمیقی فرو رفته بود و چین بامزه ای میان دو ابروش به چشم میخورد
تهیونگ : با آوردن تو به این شهر کار درستی کردم؟
نمیدونم...فقط میدونم که نباید بی تو از اون دهکده بیرون می اومدم
پسر پتوی مسافرتی کوچکی از صندلی عقب برداشت و به آرامی روی دختر انداخت
کش و قوسی به بدنش داد و روی کاپوت ماشین نشست
آلیس : رسیدیم؟
پسر روی کاپوت ماشین دراز کشید و از پشت پنجره رو به رو نگاهی به دختر انداخت
تهیونگ : راه زیادی نمونده... یکم خسته بودم نگه داشتم
حرفش تمام نشده بود که صدای بلند قار و قور شکم دختر به گوشش رسید به پشت دراز کشید و لبخندشو از دختر پنهان کرد آلیس هم با خجالت سرشو پایین انداخت و خنده ریزی کرد
ادامه فیک داخل کامنت ها
از قبل وسایلش را جمع کرده بود...هراسان از از خواب بیدار شد خونه توی سکوت عجیبی فرو رفته بود نگاهی ترسیده به ساعت روی دیوار انداخت نیمه های شب بود... تقریبا روی صندلی وا رفت و چشم هاشو محکم بست با اندک امیدی که براش مونده بود کت آشنایی رو به تن کرد و با برداشتن ساکش آخرین نگاهش را به خونه کهنه اليزابت انداخت
با عجله از کنار خونه های دهکده رد میشد و به اطراف نگاه میکرد به محلی که تهیونگ گفته بود منتظرش می ایسته خودشو رسوند ولی هیچ اثری از پسر نبود
آلیس : چرا واقعا فکر میکردم که اون قراره تا الان منتظرم باشه؟
با تابیدن نور شدیدی به چهرش دست هاشو جلو چشم هاش نگه داشت بالاخره نور خاموش شد و صدای باز و بسته شدن دری به گوش رسید تهیونگ با آرامشی که انگار بخشی از وجودش شده بود دسته ساک دختر رو گرفت و بهش خیره شد
آلیس : تو نرفتی....
تهیونگ : دروغگوی بدی هستی
و با چشمهاش به کت تن دختر اشاره کرد
آلیس : از اولش هم میدونستی که بهت دروغ میگم نه؟
تهیونگ : بیا فقط زودتر از اینجا بریم
نگاه حسرت بار دیگه ای به دهکده ای که توی خاموشی فرو رفته بود انداخت سوار مرسدس بنز رو باز پسر شد و با کنجکاوی نگاهی به ماشین انداخت با به حرکت در آمدن خودرو به وضوح دسته در را درون مشتش فشرد
تهیونگ با لبخند محوی نگاهی بهش انداخت باد به زیبایی با موهای دو مسافر میرقصید و در هوا میچرخاندشان سکوت بینشان را فقط صدای "همراه" (ماشین تهیونگ) در هم میشکست
هوا کم کم روبه روشنایی میرفت و خورشید با پرتوهای طلاییش دلبری میکرد تهیونگ حسابی خسته شده بود
پس همراه را کنار جاده نگه داشت و ازش پیاده شد نگاهی به دختر جمع شده روی صندلی انداخت به خواب عمیقی فرو رفته بود و چین بامزه ای میان دو ابروش به چشم میخورد
تهیونگ : با آوردن تو به این شهر کار درستی کردم؟
نمیدونم...فقط میدونم که نباید بی تو از اون دهکده بیرون می اومدم
پسر پتوی مسافرتی کوچکی از صندلی عقب برداشت و به آرامی روی دختر انداخت
کش و قوسی به بدنش داد و روی کاپوت ماشین نشست
آلیس : رسیدیم؟
پسر روی کاپوت ماشین دراز کشید و از پشت پنجره رو به رو نگاهی به دختر انداخت
تهیونگ : راه زیادی نمونده... یکم خسته بودم نگه داشتم
حرفش تمام نشده بود که صدای بلند قار و قور شکم دختر به گوشش رسید به پشت دراز کشید و لبخندشو از دختر پنهان کرد آلیس هم با خجالت سرشو پایین انداخت و خنده ریزی کرد
ادامه فیک داخل کامنت ها
۱۱.۵k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.