مافیایی تا ابد پارت 2
مافیایی تا ابد پارت 2
خب امروز قرار بود که هم با خونواده ی پدرم آشنا بشم هم جواب سوالاتمو بفهمم و هم تولد بگیرم. با ذوق خیلی زیاد ساعت 6:30 صبح سرمو از روی بالشت گرم و نرمم برداشتم. مثل روح شده بودم ولی اهمیت ندادم و سریع از اتاقم زدم بیرون و با عجله به سمت وله های چوبی ای که با پیچ های نرمی به پایین میخورد دویدم تا صبحونه بخورم که با دیدن چهره ی شخصی سرعتمو اروم کردم و سعی کردم با وقار بیشتری راه برم. اون شخص هانا بود؛ خدمتکار اونجا. اختلاف سنی زیادی نداشتیم ولی نتونستیم باهم دوست باشیم.به دلیل نامشخصی با من خوب رفتار نمیکرد و همیشه سعی میکرد منو از چشم بابا بندازه.
هانا:اوووو آیرین!برو تو اتاقت و لباساتو درست کن تا بعد بیام موهاتو شونه کنم
آیرین: عاوو مرسی لباسم خوبه فقط موهامه که باید درست بشه
توی اتاق پشت میز سرخم نشستم.برس رو وحشیانه به موهای بلند و لختم میکشید و آروم لب میزد
هانا: امروز روز بدی برای توعه دختر... خونواده ی آقای جئون وحشتناکن ممکنه دیگه زنده بر نگردی.اونا خونوادکی یه شغلو دارن. شغلی که توش پر درد و خون و ترس ادمای بی گناهه.حالا قرارع باهاشون توی یه جشن باشی.
ایرین:مگه چه شغلی دارن؟
هانا: تلاش کن زنده برگردی تا بهت بگم.(برس رو گذاشت روی میز) او دختر موهات خوب شد برو اماده شو
رفت و منو با هزاران سوال تنها گذاشت.
ذوق قبلیو نداشتم ولی خب هنوزم دلم میخواست برم. متمعن بودم که پدرم به من آسیبی نمیرسونه پس لبخند همیشگیمو حفظ کردم و رفتم سمت پله ها
دونگ هیون: دخترک ملوسم بیدار شدی؟ آماده ی یه روز زیبا و پر هیجان دیگه هستی؟
ایرین: آرههههه کی راه میوفتیممم دل تو دلم نیستتتت
دونگ هیون: ساعت هشت🥲 فکر نمیکردم انقدر دلت تولد بخواد 🥲 اکه بهم میگفتی هرسال برات میگرفتم
ایرین: نهههه واسه اون نیستتت میخوام با خونوادتون اشنا بشممممم
دونگ هیون: حالا بیا صبحونه بخور😂
موقع غذا خوردن داشتم به حرفای هانا فکر میکردم ینی چه معنی ای داره؟ توهمین فکرا بودم که با صدایی به خودم اومدم.
دونگ هیون:پیشی من ساعت هفته برو لباساتو بپوش اماده شو بریم.
لباسمو پوشیدم و راه افتادیم. عکسشو میزارم
ناظر جان حمایت لطفن
شرط وارت بعد: ۴ لایک
خب امروز قرار بود که هم با خونواده ی پدرم آشنا بشم هم جواب سوالاتمو بفهمم و هم تولد بگیرم. با ذوق خیلی زیاد ساعت 6:30 صبح سرمو از روی بالشت گرم و نرمم برداشتم. مثل روح شده بودم ولی اهمیت ندادم و سریع از اتاقم زدم بیرون و با عجله به سمت وله های چوبی ای که با پیچ های نرمی به پایین میخورد دویدم تا صبحونه بخورم که با دیدن چهره ی شخصی سرعتمو اروم کردم و سعی کردم با وقار بیشتری راه برم. اون شخص هانا بود؛ خدمتکار اونجا. اختلاف سنی زیادی نداشتیم ولی نتونستیم باهم دوست باشیم.به دلیل نامشخصی با من خوب رفتار نمیکرد و همیشه سعی میکرد منو از چشم بابا بندازه.
هانا:اوووو آیرین!برو تو اتاقت و لباساتو درست کن تا بعد بیام موهاتو شونه کنم
آیرین: عاوو مرسی لباسم خوبه فقط موهامه که باید درست بشه
توی اتاق پشت میز سرخم نشستم.برس رو وحشیانه به موهای بلند و لختم میکشید و آروم لب میزد
هانا: امروز روز بدی برای توعه دختر... خونواده ی آقای جئون وحشتناکن ممکنه دیگه زنده بر نگردی.اونا خونوادکی یه شغلو دارن. شغلی که توش پر درد و خون و ترس ادمای بی گناهه.حالا قرارع باهاشون توی یه جشن باشی.
ایرین:مگه چه شغلی دارن؟
هانا: تلاش کن زنده برگردی تا بهت بگم.(برس رو گذاشت روی میز) او دختر موهات خوب شد برو اماده شو
رفت و منو با هزاران سوال تنها گذاشت.
ذوق قبلیو نداشتم ولی خب هنوزم دلم میخواست برم. متمعن بودم که پدرم به من آسیبی نمیرسونه پس لبخند همیشگیمو حفظ کردم و رفتم سمت پله ها
دونگ هیون: دخترک ملوسم بیدار شدی؟ آماده ی یه روز زیبا و پر هیجان دیگه هستی؟
ایرین: آرههههه کی راه میوفتیممم دل تو دلم نیستتتت
دونگ هیون: ساعت هشت🥲 فکر نمیکردم انقدر دلت تولد بخواد 🥲 اکه بهم میگفتی هرسال برات میگرفتم
ایرین: نهههه واسه اون نیستتت میخوام با خونوادتون اشنا بشممممم
دونگ هیون: حالا بیا صبحونه بخور😂
موقع غذا خوردن داشتم به حرفای هانا فکر میکردم ینی چه معنی ای داره؟ توهمین فکرا بودم که با صدایی به خودم اومدم.
دونگ هیون:پیشی من ساعت هفته برو لباساتو بپوش اماده شو بریم.
لباسمو پوشیدم و راه افتادیم. عکسشو میزارم
ناظر جان حمایت لطفن
شرط وارت بعد: ۴ لایک
۲.۵k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.