پزشک عاشق ؛ قسمت دوم
بعد اون صحبتا یاد گذشته اش افتاده بود.
نیم ساعتی روی کاناپه دراز کشید تا سردردش آروم بشه. هروقت یاد گذشته میفتاد سردرد بدی سراغش میومد.
لباساش رو عوض کرد و به سمت سالن شماره ۴ حرکت کرد. نصف پرستارای بخش جمع شده بودن.
بعد گپ و گفت کوتاهی که با همکارا داشت دکتر کمالی کیک رو آورد.
دوست نداشت شمعا رو فوت کنه ولی خب به اصرار دکتر کمالی و دکتر احمدی قبول کرد.
بهش گفتن قبل فوت کردن آرزو کن.
آرزو!
خیلی وقت بود که آرزو نکرده بود. آخرین باری که آرزو کرد...
آرزو کردن رو بی فایده میدونست. آخرین باری که آرزو کرد خدا روشو زمین زد.
خودشم نمیدونست چرا ولی بعد سالها احساس کرد آرزویی داره...
احساس کرد خدا داره بهش نگاه میکنه.
چشماشو بست محال ترین آرزوی ممکن رو کرد!
یجوری آرزو کرد که هیچجوره برآورده نشه!
چشماشو باز کرد و شمع ۴۳ سالگیش رو فوت کرد...
بازم همون حرفای همیشگی به گوش میرسید.
پرستارای خانوم که دائما پشت سرش حرف میزدن
نمیدونم شاید از حسادتشون بود ولی خب هرچی بود دیگ به این حرفا و این آدما عادت کرده بود.
شیفتش که تموم شد سوار لکسوس آبی رنگش شد و از بیمارستان زد بیرون
حوصله خونه رو نداشت فرمونو به سمت چهارراه کج کرد
همینجور بدون هیچ هدفی توی خیابونای شهر دور میزد.
به سمت پارکینگ مرکزی حرکت کرد و ماشینش رو همونجا پارک کرد.
به یاد دوران دانشجوییش خیابون هایی که قبلا با قدم هاش فرش کرده بود رو قدم میزد.
نزدیکای غروب بود. نه ترسی از دلنگرانی بقیه داشت نه انتظار کسی...
کسی توی خونه منتظرش نبود پس براش مهم نبود تا چه ساعتی بیرون از بمونه.
احساس گرسنگی میکرد یه ساندویچ از دکه کنار خیابون خرید و همونجا مشغول شد.
توی حس و حال غریب خودش بود که یه صدای آشنا توجهشو به خودش جلب کرد...
+یونس!
یونس خودتی؟
باورم نمیشه پسر تو اینجا چیکار میکنی؟!
همینجور خیره نگاه میکرد. صداش آشنا بود اما هرچی به ذهنش فشار آور یادش نمیومد کیه.
اینم از بازی روزگاره دیگ...
+نشناختی؟! بابا سعیدم دوست دوران دبیرستانت!
_سعید! سعید خودتی؟!
+آره دیوونه
خود خودمم
تو اینجا چیکار میکنی خبرتو از دوستا شنیده بودم اسم و رسمی بهم زدی ناقلا
_ههه. اسم و رسم...
+چیه چته چرا دمغی؟ قسط دوم حقوقتو ندادن؟ یا ماشین آخرین سیستمت خط افتاده؟!
_سعید حوصله نیش و کنایه ندارم. سر به سرم بذاری هم ماشینو آتیش میزنم هم خودمو!
+ باشه بابا شوخی کردم دیوونه
نیم ساعتی روی کاناپه دراز کشید تا سردردش آروم بشه. هروقت یاد گذشته میفتاد سردرد بدی سراغش میومد.
لباساش رو عوض کرد و به سمت سالن شماره ۴ حرکت کرد. نصف پرستارای بخش جمع شده بودن.
بعد گپ و گفت کوتاهی که با همکارا داشت دکتر کمالی کیک رو آورد.
دوست نداشت شمعا رو فوت کنه ولی خب به اصرار دکتر کمالی و دکتر احمدی قبول کرد.
بهش گفتن قبل فوت کردن آرزو کن.
آرزو!
خیلی وقت بود که آرزو نکرده بود. آخرین باری که آرزو کرد...
آرزو کردن رو بی فایده میدونست. آخرین باری که آرزو کرد خدا روشو زمین زد.
خودشم نمیدونست چرا ولی بعد سالها احساس کرد آرزویی داره...
احساس کرد خدا داره بهش نگاه میکنه.
چشماشو بست محال ترین آرزوی ممکن رو کرد!
یجوری آرزو کرد که هیچجوره برآورده نشه!
چشماشو باز کرد و شمع ۴۳ سالگیش رو فوت کرد...
بازم همون حرفای همیشگی به گوش میرسید.
پرستارای خانوم که دائما پشت سرش حرف میزدن
نمیدونم شاید از حسادتشون بود ولی خب هرچی بود دیگ به این حرفا و این آدما عادت کرده بود.
شیفتش که تموم شد سوار لکسوس آبی رنگش شد و از بیمارستان زد بیرون
حوصله خونه رو نداشت فرمونو به سمت چهارراه کج کرد
همینجور بدون هیچ هدفی توی خیابونای شهر دور میزد.
به سمت پارکینگ مرکزی حرکت کرد و ماشینش رو همونجا پارک کرد.
به یاد دوران دانشجوییش خیابون هایی که قبلا با قدم هاش فرش کرده بود رو قدم میزد.
نزدیکای غروب بود. نه ترسی از دلنگرانی بقیه داشت نه انتظار کسی...
کسی توی خونه منتظرش نبود پس براش مهم نبود تا چه ساعتی بیرون از بمونه.
احساس گرسنگی میکرد یه ساندویچ از دکه کنار خیابون خرید و همونجا مشغول شد.
توی حس و حال غریب خودش بود که یه صدای آشنا توجهشو به خودش جلب کرد...
+یونس!
یونس خودتی؟
باورم نمیشه پسر تو اینجا چیکار میکنی؟!
همینجور خیره نگاه میکرد. صداش آشنا بود اما هرچی به ذهنش فشار آور یادش نمیومد کیه.
اینم از بازی روزگاره دیگ...
+نشناختی؟! بابا سعیدم دوست دوران دبیرستانت!
_سعید! سعید خودتی؟!
+آره دیوونه
خود خودمم
تو اینجا چیکار میکنی خبرتو از دوستا شنیده بودم اسم و رسمی بهم زدی ناقلا
_ههه. اسم و رسم...
+چیه چته چرا دمغی؟ قسط دوم حقوقتو ندادن؟ یا ماشین آخرین سیستمت خط افتاده؟!
_سعید حوصله نیش و کنایه ندارم. سر به سرم بذاری هم ماشینو آتیش میزنم هم خودمو!
+ باشه بابا شوخی کردم دیوونه
۱۱.۸k
۱۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.