پارت نهم
پارت نهم
سمت یه نیمکت دویید و منو روش گذاشت
دازای: چویا.... چویا... حالت خوبه؟
یکم چشمامو بستم و باز کردم ک دیدم واضح بشه، وقتی دیدم واضح شد با قیافه ی پر از نگرانی دازای مواجه شدم
دازای: خوبی؟
فقط سر تکون دادم، یه بطری آب داد دستم و یکمشو خوردم
دازای: میتونی راه بری؟
چویا: اهوم، ممنون
دازای: خیلی نگرانم کردی. یهو چت شد؟
چویا: نمیدونم، وقتی سرتو رو شونم گذاشتی، صداهایی تو سرم پلی شد، ک ب نظر صدای دوتا بچه بود، بعدش سرم یهو سوت کشید و اونجوری شدم
دازای: قبلا مشکلی داشتی؟
چویا: ن، فقط وقتی بچه بودم حافظمو از دست دادم
دازای: چی؟
چویا: وقتی بچه بودم یه دوست داشتم ب اسم دازای، من خودم یادم نمیاد ولژی خانوادم میگفتن ک اسمش دازای بوده، وقتی داشتم با دازای بازی میکردم زمین میخورم و سرم ب سنگ میخوره و بعدش حافظمو از دست میدم، برای همین خانوادم واسه برای اینکه منو درمان کنن از اون محله محاجرت. کردیم و ب توکیو اومدیم ولی من درمان نشدم و حافظم برنگشت
دازای: متاسفم
چویا: بی خیال اینا واسه گذشتس، پاشو بریم الان کلاسامون شروع میشه
دازای: باشه
ذهنم خیلی درگیر بود ب حدی غرق فکر کردن بودم ک نزدیک بود بخورم تو تیر برق ولی دازای منو گرفت
دلیلشو نمیفهمم چرا همش هوامو داره، حس خوبی ب این قضیه ندارم
وقتی رفتیم توی دانشگاه متوجه آکوتاگاوا-سان شدم ک داشت با آتسوشی لاس میزد، بالاخره راه افتاد این بشر،
بهش نگاه کردم و چش تو چش شدیم، یه چشمک بهش زدم ک درجا سرخ شد
خندیدمو سمت کلاسم رفتم
تو راهرو متوجه سه تا پسر شدم ک داشتن دربار هی دازای حرف میزدن، بی توجه از کنارشون رد شدم
توی کلاس نشستم و داشتم وسایلمو آماده میکردم ک آکوتاگاوا-سان اومد
چویا: چیشد؟ بهش اعتراف کردی؟
آکوتاگاوا: اهوم
چویا: خب چیگفت چیکار کرد؟
آکوتاگاوا: دیگ اوناش واسه تو خوب نیس
چویا: ای کلک، بوسیدت مگه ن؟
آکوتاگاوا-سان دستشو رو دهنم گذاشت و عین گوجه سرخ شد
آکوتاگاوا: هیس یواش تر بابا یکی میشنوه
ریز خندیدمو سر تکون دادم
سمت یه نیمکت دویید و منو روش گذاشت
دازای: چویا.... چویا... حالت خوبه؟
یکم چشمامو بستم و باز کردم ک دیدم واضح بشه، وقتی دیدم واضح شد با قیافه ی پر از نگرانی دازای مواجه شدم
دازای: خوبی؟
فقط سر تکون دادم، یه بطری آب داد دستم و یکمشو خوردم
دازای: میتونی راه بری؟
چویا: اهوم، ممنون
دازای: خیلی نگرانم کردی. یهو چت شد؟
چویا: نمیدونم، وقتی سرتو رو شونم گذاشتی، صداهایی تو سرم پلی شد، ک ب نظر صدای دوتا بچه بود، بعدش سرم یهو سوت کشید و اونجوری شدم
دازای: قبلا مشکلی داشتی؟
چویا: ن، فقط وقتی بچه بودم حافظمو از دست دادم
دازای: چی؟
چویا: وقتی بچه بودم یه دوست داشتم ب اسم دازای، من خودم یادم نمیاد ولژی خانوادم میگفتن ک اسمش دازای بوده، وقتی داشتم با دازای بازی میکردم زمین میخورم و سرم ب سنگ میخوره و بعدش حافظمو از دست میدم، برای همین خانوادم واسه برای اینکه منو درمان کنن از اون محله محاجرت. کردیم و ب توکیو اومدیم ولی من درمان نشدم و حافظم برنگشت
دازای: متاسفم
چویا: بی خیال اینا واسه گذشتس، پاشو بریم الان کلاسامون شروع میشه
دازای: باشه
ذهنم خیلی درگیر بود ب حدی غرق فکر کردن بودم ک نزدیک بود بخورم تو تیر برق ولی دازای منو گرفت
دلیلشو نمیفهمم چرا همش هوامو داره، حس خوبی ب این قضیه ندارم
وقتی رفتیم توی دانشگاه متوجه آکوتاگاوا-سان شدم ک داشت با آتسوشی لاس میزد، بالاخره راه افتاد این بشر،
بهش نگاه کردم و چش تو چش شدیم، یه چشمک بهش زدم ک درجا سرخ شد
خندیدمو سمت کلاسم رفتم
تو راهرو متوجه سه تا پسر شدم ک داشتن دربار هی دازای حرف میزدن، بی توجه از کنارشون رد شدم
توی کلاس نشستم و داشتم وسایلمو آماده میکردم ک آکوتاگاوا-سان اومد
چویا: چیشد؟ بهش اعتراف کردی؟
آکوتاگاوا: اهوم
چویا: خب چیگفت چیکار کرد؟
آکوتاگاوا: دیگ اوناش واسه تو خوب نیس
چویا: ای کلک، بوسیدت مگه ن؟
آکوتاگاوا-سان دستشو رو دهنم گذاشت و عین گوجه سرخ شد
آکوتاگاوا: هیس یواش تر بابا یکی میشنوه
ریز خندیدمو سر تکون دادم
۵.۴k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.