فیک عشق دردسرساز
«پارت:۴۰»
گوشیمو درآوردمو پیامو باز کردم...
«اون نمیخواد امشب تو بیای پس بدون اینکه بدونه بیا تا حقیقتو بدونی!»
پیام با شماره ناشناس بود،منظورشو نفهمیدم،دوقدم حرکت کردم و یهو یاد دعوت نامه افتادم.
یه حس بد تموم وجودمو گرفت اما سعی کردم خیلی حساس نباشم...
برگشتم خونه و رفتم داخل وان آب گرم و به اتفاقات امروز فکر کردم.
باید منفی نگری رو ترک میکردم...از حموم بیرون اومدمو موهامو باز گذاشتم تا خودش خشک بشه چون موهام حالت دار میشد.
تهیونگ نباید شک کنه پس باید یه جوری یواشکی برم، حس کنجکاوی زیادی پیدا کرده بودم.
زنگ زدم بهش که به بوق دوم نکشیده تماس وصل شد
صدای خستش تو گوشم پیچید...
-بله؟
+تهیونگ امشب تولد یکی از دوستامه و باید بگم امشب خونه نمیام
-اما...نکنه بخاطر قضیه ی چند ساعت پیشه؟ هنوز دلخوری؟
+نه گفتم که مهم نیست! (فقط دخترا معنی این جمله رو میفهمن!)
- هوفف....اوکی پس خوش بگذره
+ممنون بای
خودمو آماده کردمو رفتم بیرون از خونه و رو نیمکت پارک نشسته بودم و با گوشیم کار میکردم تا تایم بگذره.
ساعت نشون میداد الان دیگه تهیونگ رفته خونه و احتمال زیاد دعوت نامه رو دیده و داره آماده میشه...
تقریبا ۳ ساعت تو پارک منتظر بود و هوا روبه تاریکی میرفت
دیگه وقتش بود،به هایون زنگ زد و ازش خواست تا ببرتش به محل برگزاری مهمونی.
بالاخره رسیدن
+ممنون هایون تو همینجا بمون خودم کارم تموم شد برمیگردم
خیره به افرادی که وارد سالن میشدن نگاهشو چرخوند تا تهیونگو پیدا کنه اما موفق نشد.
کنار میز یه لیوان مشروب برداشت و یکمی ازش خورد...
صدای آهنگ خیلی زیاد بود و درست نمیتونست صدایی بشنوه
لیوانو گذاشت رو میز و خواست برگرده که چشمش به یه میز افتاد...با کمال ناباوری زیر لب زمزمه کرد...
+امکان نداره!
همون دختری که صبح توی سازمان دیده بود حالا روی پای تهیونگ نشسته بود و داشتن همو میبوسیدن...
سرگیجه بهش دست داد و باعث شد بیوفته زمین که همهمه ایجاد شد و به کمک چند نفر بلند شد و از لبه ی میز گرفت،سرشو که بالا آورد تهیونگو دید که بهت زده بهش نگاه میکرد.
تا به خودش بیاد تهیونگ دختر و پس زد و به طرفش اومد
مورا تمام قدرتشو توی دستش جمع کردو سیلی محکمی به تهیونگ زد..
-مورا ...بزار برات توضیح بدم اونجوری که فکر میکنی نیست!!!
مورا گوشیشو درآورد که به هایون زنگ بزنه که با صدای هایون برگشت عقب...
+چه خوب که اومدی میشه منو از اینجا ببری؟
تهیونگ اومد حرفی بزنه که مورا از حال رفت و هایون سریع برایداستایل بغلش کرد و به سمت در پا تند کرد.
اومد جلوی هایونو بگیره که داد زد...
×دست کثیفتو بهش نزن!
حالا تهیونگ مونده بود و مورایی که برای بار دوم از دست داده بودش...
(خب گایز! نظرتون چیه؟😉یکم هیجان دوست دارین؟)
گوشیمو درآوردمو پیامو باز کردم...
«اون نمیخواد امشب تو بیای پس بدون اینکه بدونه بیا تا حقیقتو بدونی!»
پیام با شماره ناشناس بود،منظورشو نفهمیدم،دوقدم حرکت کردم و یهو یاد دعوت نامه افتادم.
یه حس بد تموم وجودمو گرفت اما سعی کردم خیلی حساس نباشم...
برگشتم خونه و رفتم داخل وان آب گرم و به اتفاقات امروز فکر کردم.
باید منفی نگری رو ترک میکردم...از حموم بیرون اومدمو موهامو باز گذاشتم تا خودش خشک بشه چون موهام حالت دار میشد.
تهیونگ نباید شک کنه پس باید یه جوری یواشکی برم، حس کنجکاوی زیادی پیدا کرده بودم.
زنگ زدم بهش که به بوق دوم نکشیده تماس وصل شد
صدای خستش تو گوشم پیچید...
-بله؟
+تهیونگ امشب تولد یکی از دوستامه و باید بگم امشب خونه نمیام
-اما...نکنه بخاطر قضیه ی چند ساعت پیشه؟ هنوز دلخوری؟
+نه گفتم که مهم نیست! (فقط دخترا معنی این جمله رو میفهمن!)
- هوفف....اوکی پس خوش بگذره
+ممنون بای
خودمو آماده کردمو رفتم بیرون از خونه و رو نیمکت پارک نشسته بودم و با گوشیم کار میکردم تا تایم بگذره.
ساعت نشون میداد الان دیگه تهیونگ رفته خونه و احتمال زیاد دعوت نامه رو دیده و داره آماده میشه...
تقریبا ۳ ساعت تو پارک منتظر بود و هوا روبه تاریکی میرفت
دیگه وقتش بود،به هایون زنگ زد و ازش خواست تا ببرتش به محل برگزاری مهمونی.
بالاخره رسیدن
+ممنون هایون تو همینجا بمون خودم کارم تموم شد برمیگردم
خیره به افرادی که وارد سالن میشدن نگاهشو چرخوند تا تهیونگو پیدا کنه اما موفق نشد.
کنار میز یه لیوان مشروب برداشت و یکمی ازش خورد...
صدای آهنگ خیلی زیاد بود و درست نمیتونست صدایی بشنوه
لیوانو گذاشت رو میز و خواست برگرده که چشمش به یه میز افتاد...با کمال ناباوری زیر لب زمزمه کرد...
+امکان نداره!
همون دختری که صبح توی سازمان دیده بود حالا روی پای تهیونگ نشسته بود و داشتن همو میبوسیدن...
سرگیجه بهش دست داد و باعث شد بیوفته زمین که همهمه ایجاد شد و به کمک چند نفر بلند شد و از لبه ی میز گرفت،سرشو که بالا آورد تهیونگو دید که بهت زده بهش نگاه میکرد.
تا به خودش بیاد تهیونگ دختر و پس زد و به طرفش اومد
مورا تمام قدرتشو توی دستش جمع کردو سیلی محکمی به تهیونگ زد..
-مورا ...بزار برات توضیح بدم اونجوری که فکر میکنی نیست!!!
مورا گوشیشو درآورد که به هایون زنگ بزنه که با صدای هایون برگشت عقب...
+چه خوب که اومدی میشه منو از اینجا ببری؟
تهیونگ اومد حرفی بزنه که مورا از حال رفت و هایون سریع برایداستایل بغلش کرد و به سمت در پا تند کرد.
اومد جلوی هایونو بگیره که داد زد...
×دست کثیفتو بهش نزن!
حالا تهیونگ مونده بود و مورایی که برای بار دوم از دست داده بودش...
(خب گایز! نظرتون چیه؟😉یکم هیجان دوست دارین؟)
۲۶.۷k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.