THE SPY🌘🖤
THE SPY🌘🖤
PART|38
هی بکهیون
-جیمین، چیشد تونستی اطلاعات و پیدا کنی؟
آره، گوش کن سریع این هایی که بهت میگم و بنویس و در سریعترین زمان ممکنه تیم رو بفرست.
- اوکی،بگو
قراره ساعت ۱۱ شب توی خیابون پال دام توی یک بار به اسم شبدرخشان معامله انجام بشه، حواست باشه که اول چندتا از بچه ها رو بفرستی داخل مستقر بشن و بقیهتون هم بیرون باشین.
- اوکی
و بعد قطع کردن تلفن نفس عمیقی کشید.
نمیدونست چرا چندساعته حس سنگینیای روی قلبش داره و حس میکنه نفسش بالا نمیاد.
با سردرد به رختخواب رفت و چشماش رو بست.
امیدوار بود امشب بتونن در حین انجام معامله بگیرنشون.
جاسوسی کردن واقعا حس بدی داشت.
نه که از کارش پشیمون باشه نه ،اونها هزاران انسان بیگناه رو کشته بودند و هیچ احساس تاسفی نداشتن.
فقط حس غریبی، گیجی ،حس اینکه هر لحظه ممکنه لو بره و سرشو بیخ تا بیخ ببرن، حس ترس و همینطور حس تحقیر و تمسخری که اون مرد بهش میداد و همینطور اون بوسهای که با جونگکوک داشت ؛همه و همه داشت به طرز وحشتناکی اذیتش میکرد.
بعضی اوقات فکر میکرد اگه تمام کارایی که میکنه بی نتیجه بمونه و کشته بشه چی؟
اون هیچکس رو نداشت که براش مراسم بگیره
کسی رو نداشت که براش ناراحت و غمگین بشه
کسی که براش اشک بریزه
کسی که به یادش باشه
این احساس ها بدترین چیز هایی بود که بعضی اوقات مثل الان بهش حمله ور میشدن و باعث میشد از زندگیش متنفر بشه.
و هر دفعه از زمین زمان گله کنه بابت اینکه چرا خانواده نداره؟
چرا دونفر و ندارن که مثل کوه پشتش باشن؟؟
و حتی به خودکشی فکر کنه و از خدای خودش بپرسه که هدفش از خلقتش چیه؟؟
درنهایت با سردردی که افکارش هم مهمونش شده بودن به خواب رفت.
حمایت؟♥️🎀
PART|38
هی بکهیون
-جیمین، چیشد تونستی اطلاعات و پیدا کنی؟
آره، گوش کن سریع این هایی که بهت میگم و بنویس و در سریعترین زمان ممکنه تیم رو بفرست.
- اوکی،بگو
قراره ساعت ۱۱ شب توی خیابون پال دام توی یک بار به اسم شبدرخشان معامله انجام بشه، حواست باشه که اول چندتا از بچه ها رو بفرستی داخل مستقر بشن و بقیهتون هم بیرون باشین.
- اوکی
و بعد قطع کردن تلفن نفس عمیقی کشید.
نمیدونست چرا چندساعته حس سنگینیای روی قلبش داره و حس میکنه نفسش بالا نمیاد.
با سردرد به رختخواب رفت و چشماش رو بست.
امیدوار بود امشب بتونن در حین انجام معامله بگیرنشون.
جاسوسی کردن واقعا حس بدی داشت.
نه که از کارش پشیمون باشه نه ،اونها هزاران انسان بیگناه رو کشته بودند و هیچ احساس تاسفی نداشتن.
فقط حس غریبی، گیجی ،حس اینکه هر لحظه ممکنه لو بره و سرشو بیخ تا بیخ ببرن، حس ترس و همینطور حس تحقیر و تمسخری که اون مرد بهش میداد و همینطور اون بوسهای که با جونگکوک داشت ؛همه و همه داشت به طرز وحشتناکی اذیتش میکرد.
بعضی اوقات فکر میکرد اگه تمام کارایی که میکنه بی نتیجه بمونه و کشته بشه چی؟
اون هیچکس رو نداشت که براش مراسم بگیره
کسی رو نداشت که براش ناراحت و غمگین بشه
کسی که براش اشک بریزه
کسی که به یادش باشه
این احساس ها بدترین چیز هایی بود که بعضی اوقات مثل الان بهش حمله ور میشدن و باعث میشد از زندگیش متنفر بشه.
و هر دفعه از زمین زمان گله کنه بابت اینکه چرا خانواده نداره؟
چرا دونفر و ندارن که مثل کوه پشتش باشن؟؟
و حتی به خودکشی فکر کنه و از خدای خودش بپرسه که هدفش از خلقتش چیه؟؟
درنهایت با سردردی که افکارش هم مهمونش شده بودن به خواب رفت.
حمایت؟♥️🎀
۲.۷k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.