(دینا سلطنت )
(دینا سلطنت )
پارت ۴۸
یک ماهی گذشت شاهزاده با نبود آلیس روز و شب را اش میگذراند ولی خیلی دلتنگ اش بود هر وقت زیاد دلتنگ اش میشد با بو کردن لباس های آلیس کمی حالش خوب میشد هیچ کس را نذاشت که راجب آلیس بد حرف بزنن همه خیلی از این موضوع عصبی میشدن بخصوص ملکه ....
صبح زود از خواب بیدار شد و بعد از عوض کردن لباس اش زود از اتاق خارج شد و سمته اتاق کار رفت چون جلسه داشت درست بود که پدرش پادشاه بود او فقد رو تخت پادشاهی نشسته بود بیشتر در میان آدم های کشور یه بی عرضه بیشتر نمی گن !
جونکوک: باز هم حرف های خودتون را میزنید
وزیر عمومی: نمیشود شاهزاده باید همه مردم از روز کشت کنن
جونکوک: شاهزاده.... باید به شما گفت شاهزاده
وزیر عمومی : شاهزاده اختیار دارید
جونکوک: چون وقتی حرفی میزنم هیچ کس بهش عمل نمیکنن جلسه به پایان رسیده
شاهزاده با عصبانیت از اتاق خارج شد او را عصبانی میکرد وقتی هیچ کس به حرف هایش گوش نمیکرد سمته اتاق تهیونگ رفت ...
جونکوک: بگو عالیجناب تهیونگ بیاد اتاقم
کنیز : چشم ...
شاهزاده جونکوک سمته اتاقش رفت با عصبانیت وارد اتاق شد در سالون اش قدم برمیداشت تهیونگ وارد اتاق شد و زود سمته شاهزاده جونکوک رفت
تهیونگ : چیشده جونکوک
جونکوک: دیگر نمیتوانم اینجوری زندگی کنم
تهیونگ: شاهزاده نقشه ای دارن برایه این رو تخت سلطنت بنشینن
جونکوک: آفرین تهیونگ مغزتو به کار انداختی راستی چجوری این به ذهنت رسید میشه به منم بگی
تهیونگ: هی چرا مسخره میکنی
جونکوک: باید یه کاری بکنم
تهیونگ : خوب خودت زدی زندگیتو خراب کردی اگر بچه بانو آلیس نمی مرد الان تو پادشاه این کشور بودی
جونکوک: یادم ننداز ...
تهیونگ : درسته بایدم یادت نره
جونکوک: باید آلیس دوباره بیاد
تهیونگ : باید بری دنبالش
جونکوک: به ذهن ام نرسید ....
تهیونگ : تو هم که امروز رو مسخره کردن حرف های ما بیدار شدی
جونکوک: میرم به دنبالش یه خدمه ها بگو که آماده بشن
تهیونگ: باشه ...
تهیونگ بلند شد و از اتاق خارج شد سمته اتاق خودش رفت وارد اتاق شد و کلافه رو تخت دراز کشید
آنا که مشغول آرایش بود رویه تهیونگ کرد
آنا : چه خبر جلسه چطور بود
تهیونگ : مصله همیشه افتضاح بود
آنا: اشکالی نداره فقد همه کنار هم باشن
نفس عميقي کشید و دوباره گفت
آنا: کاش آلیس هم بود
تهیونگ : قراره بیارن اش
آنا با ذوق روبه تهیونگ کرد زود بلند شد و سمته تهیونگ رفت
آنا: واقعا کی میره
تهیونگ : خوب همسرش
آنا با ذوق گفت
آنا: ما هم بریم ...
تهیونگ تک خنده ای کرد و رو تخت نشست
تهیونگ : ما چرا باید بریم ؟
آنا: خوش میگذره با آلیس هم کمی وقت میگذرونم
تهیونگ : نمیدونم ..
آنا رفت روبه رو اش نشست و با حالت ناز گفت
آنا: بریم دیگه خواهش میکنم بریم
تهیونگ : باشه پس وسایل ها را جم کن شاهزاده جونکوک قراره زود راه بیافته
آنا خیلی خوشحال شد هرچی باشه بعد از این همه مدت از قصر بیرون میره
@h41766101
پارت ۴۸
یک ماهی گذشت شاهزاده با نبود آلیس روز و شب را اش میگذراند ولی خیلی دلتنگ اش بود هر وقت زیاد دلتنگ اش میشد با بو کردن لباس های آلیس کمی حالش خوب میشد هیچ کس را نذاشت که راجب آلیس بد حرف بزنن همه خیلی از این موضوع عصبی میشدن بخصوص ملکه ....
صبح زود از خواب بیدار شد و بعد از عوض کردن لباس اش زود از اتاق خارج شد و سمته اتاق کار رفت چون جلسه داشت درست بود که پدرش پادشاه بود او فقد رو تخت پادشاهی نشسته بود بیشتر در میان آدم های کشور یه بی عرضه بیشتر نمی گن !
جونکوک: باز هم حرف های خودتون را میزنید
وزیر عمومی: نمیشود شاهزاده باید همه مردم از روز کشت کنن
جونکوک: شاهزاده.... باید به شما گفت شاهزاده
وزیر عمومی : شاهزاده اختیار دارید
جونکوک: چون وقتی حرفی میزنم هیچ کس بهش عمل نمیکنن جلسه به پایان رسیده
شاهزاده با عصبانیت از اتاق خارج شد او را عصبانی میکرد وقتی هیچ کس به حرف هایش گوش نمیکرد سمته اتاق تهیونگ رفت ...
جونکوک: بگو عالیجناب تهیونگ بیاد اتاقم
کنیز : چشم ...
شاهزاده جونکوک سمته اتاقش رفت با عصبانیت وارد اتاق شد در سالون اش قدم برمیداشت تهیونگ وارد اتاق شد و زود سمته شاهزاده جونکوک رفت
تهیونگ : چیشده جونکوک
جونکوک: دیگر نمیتوانم اینجوری زندگی کنم
تهیونگ: شاهزاده نقشه ای دارن برایه این رو تخت سلطنت بنشینن
جونکوک: آفرین تهیونگ مغزتو به کار انداختی راستی چجوری این به ذهنت رسید میشه به منم بگی
تهیونگ: هی چرا مسخره میکنی
جونکوک: باید یه کاری بکنم
تهیونگ : خوب خودت زدی زندگیتو خراب کردی اگر بچه بانو آلیس نمی مرد الان تو پادشاه این کشور بودی
جونکوک: یادم ننداز ...
تهیونگ : درسته بایدم یادت نره
جونکوک: باید آلیس دوباره بیاد
تهیونگ : باید بری دنبالش
جونکوک: به ذهن ام نرسید ....
تهیونگ : تو هم که امروز رو مسخره کردن حرف های ما بیدار شدی
جونکوک: میرم به دنبالش یه خدمه ها بگو که آماده بشن
تهیونگ: باشه ...
تهیونگ بلند شد و از اتاق خارج شد سمته اتاق خودش رفت وارد اتاق شد و کلافه رو تخت دراز کشید
آنا که مشغول آرایش بود رویه تهیونگ کرد
آنا : چه خبر جلسه چطور بود
تهیونگ : مصله همیشه افتضاح بود
آنا: اشکالی نداره فقد همه کنار هم باشن
نفس عميقي کشید و دوباره گفت
آنا: کاش آلیس هم بود
تهیونگ : قراره بیارن اش
آنا با ذوق روبه تهیونگ کرد زود بلند شد و سمته تهیونگ رفت
آنا: واقعا کی میره
تهیونگ : خوب همسرش
آنا با ذوق گفت
آنا: ما هم بریم ...
تهیونگ تک خنده ای کرد و رو تخت نشست
تهیونگ : ما چرا باید بریم ؟
آنا: خوش میگذره با آلیس هم کمی وقت میگذرونم
تهیونگ : نمیدونم ..
آنا رفت روبه رو اش نشست و با حالت ناز گفت
آنا: بریم دیگه خواهش میکنم بریم
تهیونگ : باشه پس وسایل ها را جم کن شاهزاده جونکوک قراره زود راه بیافته
آنا خیلی خوشحال شد هرچی باشه بعد از این همه مدت از قصر بیرون میره
@h41766101
۲.۰k
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.