پارت شصت و دوم فصل هشتم where are you کجایی به روایت زیحا:
"از همان اول شناخته بودمش. وقتی الی گفت اسم رئیسش رزالینه، یکم شک کردم اما با دیدن عکسش تو پست اینستاگرام الی مطمئن شدم و تمام خاطرات چندین سال پیش جلوی چشمم ظاهر شد. خودش بود...همان رزالین...همان لبخند...همانی که عمرمون رو تلف کرد.باورم نمیشه الان رئیس خواهرمه. اون وقت من بیکار نشستم تو خونه الی. کی باورش میشه؟"
"تو مطمئنی؟"
"اره...مگه میشه نشناسمش،سوده .بیا...بیا خودت ببین."
گوشی را به طرف سوده گرفت.او با دقت به صفحه گوشی زل زد.انقدر با دقت که چشم هایش باریک و به اندازه یک خط شده بود.
"اره...خودشه."
"دیدی درست گفتم."
"خب؟"
"می بینی چه زندگی داره؟"
"مگه تو خودت دیدی؟"
"الی که دیده...اون برام تعریف کرد."
"خب که چی."
"محض رضای خدا سوده.بهت نگفتم که اینجوری رفتار کنی."
"برای نشون دادن عکس رزالین که نگفتی بیام. مگه نه ؟"
سوده سرش را بلند کرد و دست هایش را در جیب کتش انداخت.
"بچه ها منتظرن.آن"
"مثل اینکه تو همه چی رو یادت رفته."
انا با عصبانیت ادامه داد:
"یادت رفته کی باعث شد الان اینجا باشیم؟ ما باید الان تو لس انجلس جایزه بهترین رقص رو می گرفتیم، نه اینکه من اینجا بیکار بشینم و تو با اون همه استعداد بری به بچه هایی که هنوز نمیدونن اسمشون رو چجوری بنویسند، رقصیدن یاد بدی."
"انقدر گذشته رو تکرار نکن.اون اتفاق تموم شده."
"نه سوده...نه...اون اتفاق تموم زندگی ما رو خراب کرد....همه چیزمون رو.همه چیزی که بهش امید داشتیم."
انا موهایش را چنگ زد و خودش را روی مبل پرت کرد.
"رزالین ما رو بدبخت کرد به جاش خودش الان خوشحاله."
لب پایین انا می لرزید و کنترلش را از دست داده بود.
"اون هزینه خوشبختی خودش رو با زندگی ما پرداخت."
سوده وقتی دید انا گریه میکند، به طرفش رفت.کنار او نشست و دستش را روی پشت او گذاشت.
"میدونم انا..."
"اون هیچ وقت نمیدونه کنار خیابون خوابیدن تو هوای سرد یعنی چی. ما دوستش بودیم سوده...دوستش بودیم...نباید با ما این کارو میکرد."
"میگی چیکار کنیم؟"
انا سرش را که بین دست هایش گرفته بود با سرعت بلند کرد و گفت:
"باید بهای زندگی ما رو بهمون برگردونه."
"تو مطمئنی؟"
"اره...مگه میشه نشناسمش،سوده .بیا...بیا خودت ببین."
گوشی را به طرف سوده گرفت.او با دقت به صفحه گوشی زل زد.انقدر با دقت که چشم هایش باریک و به اندازه یک خط شده بود.
"اره...خودشه."
"دیدی درست گفتم."
"خب؟"
"می بینی چه زندگی داره؟"
"مگه تو خودت دیدی؟"
"الی که دیده...اون برام تعریف کرد."
"خب که چی."
"محض رضای خدا سوده.بهت نگفتم که اینجوری رفتار کنی."
"برای نشون دادن عکس رزالین که نگفتی بیام. مگه نه ؟"
سوده سرش را بلند کرد و دست هایش را در جیب کتش انداخت.
"بچه ها منتظرن.آن"
"مثل اینکه تو همه چی رو یادت رفته."
انا با عصبانیت ادامه داد:
"یادت رفته کی باعث شد الان اینجا باشیم؟ ما باید الان تو لس انجلس جایزه بهترین رقص رو می گرفتیم، نه اینکه من اینجا بیکار بشینم و تو با اون همه استعداد بری به بچه هایی که هنوز نمیدونن اسمشون رو چجوری بنویسند، رقصیدن یاد بدی."
"انقدر گذشته رو تکرار نکن.اون اتفاق تموم شده."
"نه سوده...نه...اون اتفاق تموم زندگی ما رو خراب کرد....همه چیزمون رو.همه چیزی که بهش امید داشتیم."
انا موهایش را چنگ زد و خودش را روی مبل پرت کرد.
"رزالین ما رو بدبخت کرد به جاش خودش الان خوشحاله."
لب پایین انا می لرزید و کنترلش را از دست داده بود.
"اون هزینه خوشبختی خودش رو با زندگی ما پرداخت."
سوده وقتی دید انا گریه میکند، به طرفش رفت.کنار او نشست و دستش را روی پشت او گذاشت.
"میدونم انا..."
"اون هیچ وقت نمیدونه کنار خیابون خوابیدن تو هوای سرد یعنی چی. ما دوستش بودیم سوده...دوستش بودیم...نباید با ما این کارو میکرد."
"میگی چیکار کنیم؟"
انا سرش را که بین دست هایش گرفته بود با سرعت بلند کرد و گفت:
"باید بهای زندگی ما رو بهمون برگردونه."
۳.۳k
۱۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.