فیک تهیونگ پارت ۲۳
از زبان ا/ت
اینقدر دویدم که رسیدم به یه پارک گوشیم هی زنگ میزد بچه ها بودن پیام های پشت سره هم میومدن خاموشش کردم
این دیگه آخره راهه منو تهیونگ بود
باید همه چیز رو میزاشتم کنار و برمیگشتم
من قدرت مقابله با حرفای مادرم رو ندارم میدونستم دیگه همه چی توی کره تموم شده برام همینطور اشک میریختم و به اطرافم نگاه میکردم همینطور ادامه دادم تا شب شد بلند شدم و سمته خونه راه افتادم وقتی رسیدم دیدم جین دمه دره چهره نگرانش رو میدیدم اومد سمتم و گفت : ا/ت حالت خوبه... همه دارن دنبالت میگردن
با صدای گرفتم که بخاطره گریه بود گفتم : انتظار داری چه جوابی بدم...بگم خوبم....( با بغض و اشک ) اگه...بگم...خوبم..دوروغ گفتم...پس خوب نیستم
نتونستم خودمو کنترل کنم سرم رو گرفتم پایین و گریه رو شروع کردم
جین سرم رو چسبوند به سینش و آروم میزد به پشتم تا آرومم کنه منم از پالتوش چسبیده بودم و تا حد امکان گریه میکردم
بعده چند دقیقه ازش جدا شدم و گفتم : بهتره بری به بقیه هم بگو خوبم نیاز نیست نگرانم باشن
گفت : مطمئنی ؟ به نشانه آره چشمام رو بستم و دوباره باز کردم
گفت : مراقب خودت باش گفتم : حتما
رفت منم رفتم داخل
رفتم سمته اتاق خوابم چمدونم رو برداشتم یکی یکی لباسام رو تا میکردم و میزاشتم داخلش یاده اولین روزی که اومدم اینجا افتادم چقدر ذوق زده بودم لبخند میزدم و همراهش اشکام سرازیر بودن چمدونم رو آوردم و توی حال کناره در گذاشتم
همینطور به فکر ادامه دادم تا اینکه زنگ در زده شد بدون اینکه ببینم کیه باز کردم....تهیونگ بود یه چند دقیقه تو چشماش خیره شدم اونم همینطور اما بعده چند دقیقه بغلم کرد
اینطوری وابسته تر میشدم بهش اما دلم نمیخواست ولش کنم منم محکم گرفتمش
از هم جدا شدیم آروم گفتم : چرا اومدی ؟ گفت : نگرانت بودم گفتم : من خوبم نگران نباش
گفت : واقعاً میخوای بری ؟ تو چشماش خیره شده بودم و هیچ جوابی نداشتم وقتی چشمش به چمدون افتاد یه قطره اشک از چشمش افتاد اما فوراً پاکش کرد و گفت : باشه...از سکوتت معلومه جوابت چیه...من...من دیگه برم
رفت و دوباره من موندم و تنهایی
اون شب تا صبح نخوابیدم
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
رفتم دانشگاه اما همین که رسیدم اول از همه رفتم پیشه تهیونگ موندم پشتش و آروم زدم روی شونش وقتی برگشت و منو دید یه لبخنده بزرگ زدم انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده
گفتم : کیم تهیونگ امروز برای ما دوتا هست
دستش رو گرفتم و گفتم : امروز قراره دوتایی خوشبگذرونیم با تعجب نگام میکرد
از دستش گرفتم و دنبال خودم بردمش بیرون از دانشگاه گفتم : امروز قراره کارایی که تاحالا نکردیم رو انجام بدیم
گفت : ا/ت تو....دستم رو گذاشتم روی لبش و گفتم : هششش...امروز به هیچی فکر نکن خواهش میکنم ، حالا
اینقدر دویدم که رسیدم به یه پارک گوشیم هی زنگ میزد بچه ها بودن پیام های پشت سره هم میومدن خاموشش کردم
این دیگه آخره راهه منو تهیونگ بود
باید همه چیز رو میزاشتم کنار و برمیگشتم
من قدرت مقابله با حرفای مادرم رو ندارم میدونستم دیگه همه چی توی کره تموم شده برام همینطور اشک میریختم و به اطرافم نگاه میکردم همینطور ادامه دادم تا شب شد بلند شدم و سمته خونه راه افتادم وقتی رسیدم دیدم جین دمه دره چهره نگرانش رو میدیدم اومد سمتم و گفت : ا/ت حالت خوبه... همه دارن دنبالت میگردن
با صدای گرفتم که بخاطره گریه بود گفتم : انتظار داری چه جوابی بدم...بگم خوبم....( با بغض و اشک ) اگه...بگم...خوبم..دوروغ گفتم...پس خوب نیستم
نتونستم خودمو کنترل کنم سرم رو گرفتم پایین و گریه رو شروع کردم
جین سرم رو چسبوند به سینش و آروم میزد به پشتم تا آرومم کنه منم از پالتوش چسبیده بودم و تا حد امکان گریه میکردم
بعده چند دقیقه ازش جدا شدم و گفتم : بهتره بری به بقیه هم بگو خوبم نیاز نیست نگرانم باشن
گفت : مطمئنی ؟ به نشانه آره چشمام رو بستم و دوباره باز کردم
گفت : مراقب خودت باش گفتم : حتما
رفت منم رفتم داخل
رفتم سمته اتاق خوابم چمدونم رو برداشتم یکی یکی لباسام رو تا میکردم و میزاشتم داخلش یاده اولین روزی که اومدم اینجا افتادم چقدر ذوق زده بودم لبخند میزدم و همراهش اشکام سرازیر بودن چمدونم رو آوردم و توی حال کناره در گذاشتم
همینطور به فکر ادامه دادم تا اینکه زنگ در زده شد بدون اینکه ببینم کیه باز کردم....تهیونگ بود یه چند دقیقه تو چشماش خیره شدم اونم همینطور اما بعده چند دقیقه بغلم کرد
اینطوری وابسته تر میشدم بهش اما دلم نمیخواست ولش کنم منم محکم گرفتمش
از هم جدا شدیم آروم گفتم : چرا اومدی ؟ گفت : نگرانت بودم گفتم : من خوبم نگران نباش
گفت : واقعاً میخوای بری ؟ تو چشماش خیره شده بودم و هیچ جوابی نداشتم وقتی چشمش به چمدون افتاد یه قطره اشک از چشمش افتاد اما فوراً پاکش کرد و گفت : باشه...از سکوتت معلومه جوابت چیه...من...من دیگه برم
رفت و دوباره من موندم و تنهایی
اون شب تا صبح نخوابیدم
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
رفتم دانشگاه اما همین که رسیدم اول از همه رفتم پیشه تهیونگ موندم پشتش و آروم زدم روی شونش وقتی برگشت و منو دید یه لبخنده بزرگ زدم انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده
گفتم : کیم تهیونگ امروز برای ما دوتا هست
دستش رو گرفتم و گفتم : امروز قراره دوتایی خوشبگذرونیم با تعجب نگام میکرد
از دستش گرفتم و دنبال خودم بردمش بیرون از دانشگاه گفتم : امروز قراره کارایی که تاحالا نکردیم رو انجام بدیم
گفت : ا/ت تو....دستم رو گذاشتم روی لبش و گفتم : هششش...امروز به هیچی فکر نکن خواهش میکنم ، حالا
۱۱۴.۱k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.