از عشـق تــا شھـادت♥
#ازعشـقتــاشھـادت♥
#پارت هجدهم💜👒
•• عرشیا ••
آرزو رو بردیم بیمارستان.🙂
دکتر دارو هاشو عوض کرد و گفت چیزی نیست و به خاطره قلبشه.💔
داروهاشو گرفتم، رفتیم خونه خودمون آرزو خونه رو جمع و جور کرد و رفت خوابید منم فردا باید میرفتم مسجد کار داشتم.😉
پس به آرزو شب بخیری گفتم و رفتم خوابیدم.
.
.
بلند شدم دیدم آرزو میزرو چیده و منتظر منه باهم صبحانه خوردیم.😊
لباسمو پوشیدم آرزو هم لباس کارشو پوشید.☺️
– عرشیا، منو میرسونی مهد؟🥰
+با کمال میل.
خندیدیم و به سمت ماشین رفتیم.
+بفرما خانم رسیدیم
–خداحافظ
+یاعلی.
آرزو رفت داخل ولی من با دیدن نیما وایسادم.
پیاده شدم و رفتم پیشش.
+آقا نیما سلام..😊
نیما:سلام چطوری؟
+ممنون، اینجا چیکار میکنی؟
نیما:میدونی که دارم برای ریحانه دنبال مهد میگردم.چون کوچیکه هیچ جا قبول نمیکنن.
+اینجا هم قبول نکردن؟با خانم من حرف زدی؟😇
نیما:نه، مگه اینجا کار میکنن؟
+اوهوم، من که الان باید برم مسجد کار دارم شما هم برو داخل و با خانمم حرف بزن.حتما قبول میکنن!
نیما:دستت درد نکنه.خدا برات خوش بخواد.😊
••نیما••
رفتم داخل.
خانم احمدی:آقا من که به شما گفتم نه باز که اومدید!!😤
+من با خانم روشن کار دارم.
خانم احمدی: توی اتاق هستن بفرمایید .
وارد شدم با ورودم مربی ها، معاون،مهد بلند شدن و ازم استقبال گرمی کردن.🙂
روبروی آرزو خانم نشستم و مدارک رو تحویل دادم.
+سلام خسته نباشید، بفرمایید، میتونم دخترم رو اینجا بزارمش؟😉
سرشو بالا نمی اورد و مشغول وارد کردن اطلاعات ریحانه توی سیستم بود.
آرزو:اجازه بدید اگر قبول شد چشم.🌹
+آرزو خانم منم!
سرشو بالا آورد.
#پارت هجدهم💜👒
•• عرشیا ••
آرزو رو بردیم بیمارستان.🙂
دکتر دارو هاشو عوض کرد و گفت چیزی نیست و به خاطره قلبشه.💔
داروهاشو گرفتم، رفتیم خونه خودمون آرزو خونه رو جمع و جور کرد و رفت خوابید منم فردا باید میرفتم مسجد کار داشتم.😉
پس به آرزو شب بخیری گفتم و رفتم خوابیدم.
.
.
بلند شدم دیدم آرزو میزرو چیده و منتظر منه باهم صبحانه خوردیم.😊
لباسمو پوشیدم آرزو هم لباس کارشو پوشید.☺️
– عرشیا، منو میرسونی مهد؟🥰
+با کمال میل.
خندیدیم و به سمت ماشین رفتیم.
+بفرما خانم رسیدیم
–خداحافظ
+یاعلی.
آرزو رفت داخل ولی من با دیدن نیما وایسادم.
پیاده شدم و رفتم پیشش.
+آقا نیما سلام..😊
نیما:سلام چطوری؟
+ممنون، اینجا چیکار میکنی؟
نیما:میدونی که دارم برای ریحانه دنبال مهد میگردم.چون کوچیکه هیچ جا قبول نمیکنن.
+اینجا هم قبول نکردن؟با خانم من حرف زدی؟😇
نیما:نه، مگه اینجا کار میکنن؟
+اوهوم، من که الان باید برم مسجد کار دارم شما هم برو داخل و با خانمم حرف بزن.حتما قبول میکنن!
نیما:دستت درد نکنه.خدا برات خوش بخواد.😊
••نیما••
رفتم داخل.
خانم احمدی:آقا من که به شما گفتم نه باز که اومدید!!😤
+من با خانم روشن کار دارم.
خانم احمدی: توی اتاق هستن بفرمایید .
وارد شدم با ورودم مربی ها، معاون،مهد بلند شدن و ازم استقبال گرمی کردن.🙂
روبروی آرزو خانم نشستم و مدارک رو تحویل دادم.
+سلام خسته نباشید، بفرمایید، میتونم دخترم رو اینجا بزارمش؟😉
سرشو بالا نمی اورد و مشغول وارد کردن اطلاعات ریحانه توی سیستم بود.
آرزو:اجازه بدید اگر قبول شد چشم.🌹
+آرزو خانم منم!
سرشو بالا آورد.
۱۵۸
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.