مادرم گفت کم کم دیگه هوا داره سرد میشه
مادرم گفت کم کم دیگه هوا داره سرد میشه
بریم از بالای کمد لباسای گرم و شال و کلاهمون رو دربیاریم...
همینجور که رو چهارپایه وایساده بودم و داشتم لباسارو میدادم پایین
چشمم خورد به اون کلاه و شال گردنی که اون واسم بافته بود...
یادمه عطر خودش رو بهش زده بود
میگفت عطرمو به شالت زدم که همیشه سرت پایین باشه و شالت رو بو کنی و چشمات شیطنت نکنن...
درب اتاقم رو بستم و هی شال رو بو میکردم و اشک میریختم...
لباسامو پوشیدم و شال و کلاهم رو گذاشتم سرم
مادرم دید گفت بچه دیوونه شدی؟؟؟
الان که هوا اونقدر سرد نشده بخوای شال و کلاه کنی...
هیچی نگفتم و رفتم سمت همون آلاچیق همیشگیمون...
تو راه هر کی من رو میدید میخندید...
رفتم تو آلاچیق...
دیدم کنارم نشسته...
شالمو درآوردم انداختم دور گردنش
پهلوهاشو پوشوندم سرما نخوره
آخه تا یکم باد به پهلوش میزد سرما میخورد
بغلش کردم سرما رو حس نکنه...
دیدم چند تا جوون وایسادن دارن به کارای من میخندن...
رفتم باهاش سرِ خیابون
تو محل یکم جلوتر رفت و منم پشت سرش
رفت خونه و خیالم راحت شد...
برگشتم خونه...
مادرم تا من رو دید گفت داری چیکار میکنی با خودت ؟؟
اون شال و کلاه رو بردار از سرت حواست هست داری چه عرقی میریزی...
تمام صورتت قرمز شده
داری میسوزی ولی حواست نیست...
رفتم جلو آینه ...
تمام صورتم مثل آتیش شده بود...
گفتم آره مادر...
راست میگی...
دارم میسوزم
دارم میسوووووزم
یه عمرِ دارم میسوزم و حواسم نیست...
#امیرعلی_اسدی
بریم از بالای کمد لباسای گرم و شال و کلاهمون رو دربیاریم...
همینجور که رو چهارپایه وایساده بودم و داشتم لباسارو میدادم پایین
چشمم خورد به اون کلاه و شال گردنی که اون واسم بافته بود...
یادمه عطر خودش رو بهش زده بود
میگفت عطرمو به شالت زدم که همیشه سرت پایین باشه و شالت رو بو کنی و چشمات شیطنت نکنن...
درب اتاقم رو بستم و هی شال رو بو میکردم و اشک میریختم...
لباسامو پوشیدم و شال و کلاهم رو گذاشتم سرم
مادرم دید گفت بچه دیوونه شدی؟؟؟
الان که هوا اونقدر سرد نشده بخوای شال و کلاه کنی...
هیچی نگفتم و رفتم سمت همون آلاچیق همیشگیمون...
تو راه هر کی من رو میدید میخندید...
رفتم تو آلاچیق...
دیدم کنارم نشسته...
شالمو درآوردم انداختم دور گردنش
پهلوهاشو پوشوندم سرما نخوره
آخه تا یکم باد به پهلوش میزد سرما میخورد
بغلش کردم سرما رو حس نکنه...
دیدم چند تا جوون وایسادن دارن به کارای من میخندن...
رفتم باهاش سرِ خیابون
تو محل یکم جلوتر رفت و منم پشت سرش
رفت خونه و خیالم راحت شد...
برگشتم خونه...
مادرم تا من رو دید گفت داری چیکار میکنی با خودت ؟؟
اون شال و کلاه رو بردار از سرت حواست هست داری چه عرقی میریزی...
تمام صورتت قرمز شده
داری میسوزی ولی حواست نیست...
رفتم جلو آینه ...
تمام صورتم مثل آتیش شده بود...
گفتم آره مادر...
راست میگی...
دارم میسوزم
دارم میسوووووزم
یه عمرِ دارم میسوزم و حواسم نیست...
#امیرعلی_اسدی
۲.۸k
۰۹ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.