❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐𝟖❦
با بغض تو گلوم برای مامان و بابا دست تکون دادم و تا آخرین لحظه نگاهشون کردم وقتی از دیدم خارج شدن درحالی که یه قطره اشک از رو گونم سر خورد رو به جیمین کردم گفتم" حالا بگو" جلوتر امد و اشکامو پاک کرد
...
فلش بک ماشین
" تو برادرزاده ام نیستی یونا، حقیقت این نیست که تو میدونی"
...
این حرفشم شوخیه مطمئنم میخواد باهام بازی کنه اما چرا من دارم نابود میشم چرا کنترل قلبم مغزم اشکام دردام دست خودم نیست
چرا نفسم بالا نمیاد چرا میخوام جیغ بزنم اما ننی تونم چرا احساس پوچی میکنم چرا دیوار های دروغ دنیا داره خوردم میکنه و به شدت دردش رو حس میکنم
چرا آخه چرا و هزاران چرا دیگه
این امکان نداره مطمئنم که نداره نداره
اما چرا اینقدر شبیه واقعیته؟
نمیدونم به آدمی که دوماه بیشتر نمیشناسمش اعتماد کنم یانه دوست داشتم همین الان برگردم جوری که انگار وجود اما پاهام توان این و نداشت چشمای تار شدم و به جیمین که نگرانی صورت سرد هاتش دیده میشد دادم و در یک لحظه همچی تاریک شد و پاهای لرزونم شل شد حس کردم که الان میوفتم اما دست دورکمرم مانع شد
برای یه مدت جیمین تنها آدمی شد که ازش متنفرم اما چرا؟ چون حقیقتو گفت تا کی میخواستم فرار کنم؟
ضعف و فشار عصبیه که تو وجودم حس شد باعث شد تو آغوشی که الان به شدت بهش نیاز داشتم از هوش برم و متوجه صدا زدن های جیمین و در آخر بوسه اش روی چشم هام نشم
...
با حس دستی تو دستم قفل شده بود همه دروم اخمی کردم و چشم های تار شدمو باز کردم اما سوزششون باعث دوباره بستن پلک هام شد دستمو بالا آوردم تا مالشی به چشم های خستم بدم اما سوزش دستم و جیغ هانا متوجه سرم توی دستم کرد بی حوصله با کمک دست هام نشستم که فشار زیادی به موچم اورد و باعث شد خون سرخم برگرده و لوله شفاف رو با رنگ قرمز پر کنه
با هین هانا و هجوم آجوما نگاهمو به جیمین که دست به سینه به کمدم خیره بود دادم و بدون توجه به اون دو نفر چسب روی دستم و کندم آنژیوکت سرم و که تو دستم بود بیرون کشیدم سوزش باعث شد به خودم و بیا و سریع دستمال کاغذی بغل تخت و روی زخم کوچیک روی دستم بذارم دوباره نگاهمو به جیمین که کوچکترین تغییری تو صورتش اینجاد نشد بود دادم
و دوباره به هانا که داشت اعتراض میکرد داد
"حالم خوبه و الان بیشتر هر چیزی به تنهايی نیاز دارم لطفا بیرید بیرون"
با تن بلندم هانا متعجب نگاهم کردو با با آجوما که بهش میگفت فقط یکم تحت فشارم از اتاق بیرون رفت میدونم که بی خودی سر اوت بدبخت خالی کردم اما دست خودم نبود
نگاه دوباره امو به جیمین دادم و گفتم" میدونی بخاطره این دروغ و عذابت چه بلایی سرت میارم"
دست هاشو باز کرد و داخل جیب شلوارش گذاشت و چند قدم جلو امد
"لازم نیست کوچولو میتونی اینو صاف از بابات بپرسی کاری که اونا براشون سخته و من انجام دادم" واقعا چرا چرا اینکارو میکنه من باهاش چکار کردم چرا دنبال کاریه که عذابم بده
با صدام بغض دارم که میلرزید لب زدم"مگه چکارت کردم"
جیمین که انگار اون دونفره آدم بیرون به هیچ جاش نباشه دستش و دورم حلقه کرد و سمت خودش کشید دست آزادش و روی سرم گذاشت و به سینه اش تکیه داد و محکم گفت
"یک بار بهت گفتم"
...
فلش بک یک ساعت بعد
"تو عشق کوچولوم بودی"
...
فلش بک ماشین
" تو برادرزاده ام نیستی یونا، حقیقت این نیست که تو میدونی"
...
این حرفشم شوخیه مطمئنم میخواد باهام بازی کنه اما چرا من دارم نابود میشم چرا کنترل قلبم مغزم اشکام دردام دست خودم نیست
چرا نفسم بالا نمیاد چرا میخوام جیغ بزنم اما ننی تونم چرا احساس پوچی میکنم چرا دیوار های دروغ دنیا داره خوردم میکنه و به شدت دردش رو حس میکنم
چرا آخه چرا و هزاران چرا دیگه
این امکان نداره مطمئنم که نداره نداره
اما چرا اینقدر شبیه واقعیته؟
نمیدونم به آدمی که دوماه بیشتر نمیشناسمش اعتماد کنم یانه دوست داشتم همین الان برگردم جوری که انگار وجود اما پاهام توان این و نداشت چشمای تار شدم و به جیمین که نگرانی صورت سرد هاتش دیده میشد دادم و در یک لحظه همچی تاریک شد و پاهای لرزونم شل شد حس کردم که الان میوفتم اما دست دورکمرم مانع شد
برای یه مدت جیمین تنها آدمی شد که ازش متنفرم اما چرا؟ چون حقیقتو گفت تا کی میخواستم فرار کنم؟
ضعف و فشار عصبیه که تو وجودم حس شد باعث شد تو آغوشی که الان به شدت بهش نیاز داشتم از هوش برم و متوجه صدا زدن های جیمین و در آخر بوسه اش روی چشم هام نشم
...
با حس دستی تو دستم قفل شده بود همه دروم اخمی کردم و چشم های تار شدمو باز کردم اما سوزششون باعث دوباره بستن پلک هام شد دستمو بالا آوردم تا مالشی به چشم های خستم بدم اما سوزش دستم و جیغ هانا متوجه سرم توی دستم کرد بی حوصله با کمک دست هام نشستم که فشار زیادی به موچم اورد و باعث شد خون سرخم برگرده و لوله شفاف رو با رنگ قرمز پر کنه
با هین هانا و هجوم آجوما نگاهمو به جیمین که دست به سینه به کمدم خیره بود دادم و بدون توجه به اون دو نفر چسب روی دستم و کندم آنژیوکت سرم و که تو دستم بود بیرون کشیدم سوزش باعث شد به خودم و بیا و سریع دستمال کاغذی بغل تخت و روی زخم کوچیک روی دستم بذارم دوباره نگاهمو به جیمین که کوچکترین تغییری تو صورتش اینجاد نشد بود دادم
و دوباره به هانا که داشت اعتراض میکرد داد
"حالم خوبه و الان بیشتر هر چیزی به تنهايی نیاز دارم لطفا بیرید بیرون"
با تن بلندم هانا متعجب نگاهم کردو با با آجوما که بهش میگفت فقط یکم تحت فشارم از اتاق بیرون رفت میدونم که بی خودی سر اوت بدبخت خالی کردم اما دست خودم نبود
نگاه دوباره امو به جیمین دادم و گفتم" میدونی بخاطره این دروغ و عذابت چه بلایی سرت میارم"
دست هاشو باز کرد و داخل جیب شلوارش گذاشت و چند قدم جلو امد
"لازم نیست کوچولو میتونی اینو صاف از بابات بپرسی کاری که اونا براشون سخته و من انجام دادم" واقعا چرا چرا اینکارو میکنه من باهاش چکار کردم چرا دنبال کاریه که عذابم بده
با صدام بغض دارم که میلرزید لب زدم"مگه چکارت کردم"
جیمین که انگار اون دونفره آدم بیرون به هیچ جاش نباشه دستش و دورم حلقه کرد و سمت خودش کشید دست آزادش و روی سرم گذاشت و به سینه اش تکیه داد و محکم گفت
"یک بار بهت گفتم"
...
فلش بک یک ساعت بعد
"تو عشق کوچولوم بودی"
۴۰.۱k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.