پارت چهار*جهت جبران کم کاری*
اسلاید۲-لباس ات
اسلاید۳-نامجون
۴-تهیونگ
۵-جیمین
۶-یونگی
۷-جین
۸-جیهوپ
*سه ماه بعد*
*ات ویو*
داشتم خاطرات سه هفته مو که ننوشته بودم مینوشتم،چند وقت بود که وقت نکرده بودم چیزی تو دفتر چه خاطراتم بنویسم چون گرم تمرین بودم، بعضی شبا نمیخوابیدم و تا صب تمرین شمشیر بازی میکردم، البته این شب نخوابیدنا بالاخره یه پوئن مثبتی داشت، اونم این بود که خیلی رو فرم شده بودم،... به هر حال بهم ساخته بود...
مثل همیشه رزی اومد گفت که بچه ها و هواشین هوانگ منتظرن و منم رفتم
یه جایی مثل کلاس مدرسه داشتیم، و همه اونجا بودن
هواشین هوانگ سن پدربزرگ مارو داره، ولی خیلی ادم مهربون و باحوصله ایه
هوانگ:عزیزانم،از چند وقت پیش... حدودا سه ماه پیش بحثیبین شما راه افتاده که راجب شاهزاده ی آتش و شاهزاده ی آب هستش... میخواستم اول از این موضوع کاملا آگاهتون کنم... بله تمام حرف هایی که میزنید درسته، ما اون دو شاهزاده ی کشور آتش و دو شاهزاده ی کشور آب رو میشناسیم... لطفا این بحث رو تموم کنید، من و باقی راهبان از هویت شاهزادههای ی آب مطلع هستیم و در برابر هر تهدیدی از او محافظت میکنیم*سرفه*از شما میخوام به این بحث پایان بدید و روی دروستون تمرکز کنید...
هوانگ نفسی گرفت و ادامه داد:موضوع دیگه ای هست که باید با شما در میون بزارم، راجب هویت های واقعیه شماست...الان تقریبا سن همه ی شما بین پانزده تا هجده ساله...و متاسفانه یا خوشبختانه تا چند وقت دیگه قرار از شما خداحافظی کنیم...
ات:یعنی چی؟؟؟
هوانگ:این یعنی تا چند هفته یا چند روز آینده... خانواده های شما به سراغ شما میان و شما رو میبرند
هوانگ:برای همه ی شما آرزوی سربلندی و خوشبخت دارم....*با لبخند میره*
رزی:*گریه*اما ....اما من دلم نمیخواد از شما جداشمم
کوک:*بغض*هیچکدوممون نمیخوایم...
ات:به جنبه ی مثبتش نگاه کنید، اگه از فرزندان کشور آتش نباشیم هنوز میتونیم همو ببینیم...*بغض*
جیمین:دلم برای همتون تنگ میشه*چون کنار کوک میشینه کوک رو بقل میکنه کوک هم اونو بقل میکنه*
ات:*با چشمای خیس*چطوری شما دوتا همسن منین ولی انقد کیوتین؟؟؟
*شب*
تهیونگ و یونگی دوباره اومدن توی حیاط و دارن با هم حرف میزنن
تهیونگ:باید میزاشتی همون موقع بکشمش... اگه پدرامون بفهمن که اون زندس...عاقبت خوبی نداره
یونگی:چرا نمیفهمی! گفتم که نزدیک ات نشو! با اون یکی هرکاری میخوای بکن!
تهیونگ:به خاطر همینه که حافظه ی منو پاک نکردن!تو خیلی ضعیفی!
یونگی:*نفس عمیق*
تهیونگ:شرمندتم پسر دایی ولی ما یه هفته بیشتر وقت نداریم،فردا آخرین روز مبارزست،
منم فردا کار دختره رو تموم میکنم، طبق کتاب دختره قوی تر از برادرشه، کار برادرش رو بعدا تموم میکنم
تهیونگ پشتشو میکنه که بره
اسلاید۳-نامجون
۴-تهیونگ
۵-جیمین
۶-یونگی
۷-جین
۸-جیهوپ
*سه ماه بعد*
*ات ویو*
داشتم خاطرات سه هفته مو که ننوشته بودم مینوشتم،چند وقت بود که وقت نکرده بودم چیزی تو دفتر چه خاطراتم بنویسم چون گرم تمرین بودم، بعضی شبا نمیخوابیدم و تا صب تمرین شمشیر بازی میکردم، البته این شب نخوابیدنا بالاخره یه پوئن مثبتی داشت، اونم این بود که خیلی رو فرم شده بودم،... به هر حال بهم ساخته بود...
مثل همیشه رزی اومد گفت که بچه ها و هواشین هوانگ منتظرن و منم رفتم
یه جایی مثل کلاس مدرسه داشتیم، و همه اونجا بودن
هواشین هوانگ سن پدربزرگ مارو داره، ولی خیلی ادم مهربون و باحوصله ایه
هوانگ:عزیزانم،از چند وقت پیش... حدودا سه ماه پیش بحثیبین شما راه افتاده که راجب شاهزاده ی آتش و شاهزاده ی آب هستش... میخواستم اول از این موضوع کاملا آگاهتون کنم... بله تمام حرف هایی که میزنید درسته، ما اون دو شاهزاده ی کشور آتش و دو شاهزاده ی کشور آب رو میشناسیم... لطفا این بحث رو تموم کنید، من و باقی راهبان از هویت شاهزادههای ی آب مطلع هستیم و در برابر هر تهدیدی از او محافظت میکنیم*سرفه*از شما میخوام به این بحث پایان بدید و روی دروستون تمرکز کنید...
هوانگ نفسی گرفت و ادامه داد:موضوع دیگه ای هست که باید با شما در میون بزارم، راجب هویت های واقعیه شماست...الان تقریبا سن همه ی شما بین پانزده تا هجده ساله...و متاسفانه یا خوشبختانه تا چند وقت دیگه قرار از شما خداحافظی کنیم...
ات:یعنی چی؟؟؟
هوانگ:این یعنی تا چند هفته یا چند روز آینده... خانواده های شما به سراغ شما میان و شما رو میبرند
هوانگ:برای همه ی شما آرزوی سربلندی و خوشبخت دارم....*با لبخند میره*
رزی:*گریه*اما ....اما من دلم نمیخواد از شما جداشمم
کوک:*بغض*هیچکدوممون نمیخوایم...
ات:به جنبه ی مثبتش نگاه کنید، اگه از فرزندان کشور آتش نباشیم هنوز میتونیم همو ببینیم...*بغض*
جیمین:دلم برای همتون تنگ میشه*چون کنار کوک میشینه کوک رو بقل میکنه کوک هم اونو بقل میکنه*
ات:*با چشمای خیس*چطوری شما دوتا همسن منین ولی انقد کیوتین؟؟؟
*شب*
تهیونگ و یونگی دوباره اومدن توی حیاط و دارن با هم حرف میزنن
تهیونگ:باید میزاشتی همون موقع بکشمش... اگه پدرامون بفهمن که اون زندس...عاقبت خوبی نداره
یونگی:چرا نمیفهمی! گفتم که نزدیک ات نشو! با اون یکی هرکاری میخوای بکن!
تهیونگ:به خاطر همینه که حافظه ی منو پاک نکردن!تو خیلی ضعیفی!
یونگی:*نفس عمیق*
تهیونگ:شرمندتم پسر دایی ولی ما یه هفته بیشتر وقت نداریم،فردا آخرین روز مبارزست،
منم فردا کار دختره رو تموم میکنم، طبق کتاب دختره قوی تر از برادرشه، کار برادرش رو بعدا تموم میکنم
تهیونگ پشتشو میکنه که بره
۳.۳k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.