فیک جونگ کوک پارت ۳۹ (معشوقه) فصل ۲
یه دفعه لباسم رو توی تنم جر داد!
مرد:ولی بهتر میشه اگه قبلش یکم با کمربندم کمرتو نقاشی کنم!....
شروع کرد به کتک زدنم....بعد از اینکه حسابی بی جون شدم گفت:
سویون:نظرت چیه حالا که حسابی کمرتو قشنگ کردم شروع کنیم؟!(نیشخند)
بعد خم شدم سمتم و روی تخت نشست خواست لbامو به دهن بگیره که وایساد..
سویون:تو خیلی قیافت برام آشناست من تورو قبلا جایی ندیدم؟...
بعد یه قیافه ی متفکر به خودش گرفت...راست میگفت قیافه ی اونم برای من خیلی آشنا بود...ولی نمیدونم اون عوضی رو کجا دیده بودم..
سویون:آهاااا...من اونموقع که نزدیک بود با یه پسر اسکول تصادف کنم تورو دیدم...(هویت ارباب رو نمیدونه برای همین فکر میکنه اون یه فرد عادی بوده که نزدیک بوده باهاش تصادف کنه ولی جونگ کوک اونو اون موقع خوب میشناخت!...همون موقع رو میگم که ا.ت و جونگ کوک برای اولین بار همو دیدن و جونگ کوک ا.ت رو نجات داد)
ا.ت:د..دهنتو ب..ببند آ..آشغال ...ا..اسکول هم خ..خو..دتی..اون مردی که اینجور راجبش حرف.. رفتم میز..نی عشق من بود...(بی جون)
سویون:اوووو...ولی چرا عشقت بود؟ یعنی الان دیگه در قید حیات نیست؟ یعنی به درک واصل شد؟(پوزخند)
ا.ت:دهنتو ببندددد(گریه شدید)
هر حرفی که به جونگ کوک میزد مثل یه تیر توی قلبم میرفت اون حق نداشت به عشق من اینطور بگه...اون یه فرشته بود..یه فرشته ی زمینی که من قدرشو ندونستم و زود از دستش دادم..ولی الان گفتن این حرفا به خودم چه فایده ای داره؟..الان دیگه جونگ کوکی نیست...کسی که اونو عاشقانه میپرستم نیست..پس زنده موندن به چه درد من میخوره..ولی اگه واقعا ارباب جونگ کوک باشه چی؟..یعنی میشه اون جونگ کوک باشه و بتونم زندگی که هرگز باهاش نتونستم بسازم رو عاشقانه باهم بسازیم؟...نه این غیر ممکنه اخلاق اونا از زمین تا آسمون باهم فرق داره!......یهو اومد سمت گردنم و کیs مارک میذاشت!
ا.ت: ولم کننننن اصلا تو میدونی ارباب من کیه عوضییی!
سویون: کیه؟
ا.ت: جناب J ، ارباب منه!......
سویون: چیییی!...ولی زیادم بد نشد!میتونم از تو به عنوان طعمه استفاده کنم!
ا.ت: چییی!
سویون: خب پس کارو میزارم برای بعد!
بعد رفت....
چند مین بعد و دستامو باز کرد و با مو داخل یه اتاق کشیدم و دوباره شروع به شلاق زدنم کرد.....
سویون: حالا خوشگل شدی!...نظرت چیه پیش خودم بمونی؟اول از اربابت باج میگیرم بعد تورو بهش...نه تورو بهش پس نمیدم!..
ا.ت: من هیچوقت پیش تو نمیمونم!اون منو نجات میده!
سویون:خیله خب ولی اگه نجاتت نداد باید زیر خواب من بشی!
ا.ت: چ...چی!
سویون: خدافظ بیب دوباره میام
بعد رفت..همینطور داشتم گریه میکردم که بعد چند مین چند تا مرد اومدن و منو با مو روی زمین کشیدن و بردن...اون ارباب بود که داشت میگفت من براش مهم نیستم؟!..ولی چرا؟!...با اون حرفاش واقعا قلبم شکست!...
مرد:ولی بهتر میشه اگه قبلش یکم با کمربندم کمرتو نقاشی کنم!....
شروع کرد به کتک زدنم....بعد از اینکه حسابی بی جون شدم گفت:
سویون:نظرت چیه حالا که حسابی کمرتو قشنگ کردم شروع کنیم؟!(نیشخند)
بعد خم شدم سمتم و روی تخت نشست خواست لbامو به دهن بگیره که وایساد..
سویون:تو خیلی قیافت برام آشناست من تورو قبلا جایی ندیدم؟...
بعد یه قیافه ی متفکر به خودش گرفت...راست میگفت قیافه ی اونم برای من خیلی آشنا بود...ولی نمیدونم اون عوضی رو کجا دیده بودم..
سویون:آهاااا...من اونموقع که نزدیک بود با یه پسر اسکول تصادف کنم تورو دیدم...(هویت ارباب رو نمیدونه برای همین فکر میکنه اون یه فرد عادی بوده که نزدیک بوده باهاش تصادف کنه ولی جونگ کوک اونو اون موقع خوب میشناخت!...همون موقع رو میگم که ا.ت و جونگ کوک برای اولین بار همو دیدن و جونگ کوک ا.ت رو نجات داد)
ا.ت:د..دهنتو ب..ببند آ..آشغال ...ا..اسکول هم خ..خو..دتی..اون مردی که اینجور راجبش حرف.. رفتم میز..نی عشق من بود...(بی جون)
سویون:اوووو...ولی چرا عشقت بود؟ یعنی الان دیگه در قید حیات نیست؟ یعنی به درک واصل شد؟(پوزخند)
ا.ت:دهنتو ببندددد(گریه شدید)
هر حرفی که به جونگ کوک میزد مثل یه تیر توی قلبم میرفت اون حق نداشت به عشق من اینطور بگه...اون یه فرشته بود..یه فرشته ی زمینی که من قدرشو ندونستم و زود از دستش دادم..ولی الان گفتن این حرفا به خودم چه فایده ای داره؟..الان دیگه جونگ کوکی نیست...کسی که اونو عاشقانه میپرستم نیست..پس زنده موندن به چه درد من میخوره..ولی اگه واقعا ارباب جونگ کوک باشه چی؟..یعنی میشه اون جونگ کوک باشه و بتونم زندگی که هرگز باهاش نتونستم بسازم رو عاشقانه باهم بسازیم؟...نه این غیر ممکنه اخلاق اونا از زمین تا آسمون باهم فرق داره!......یهو اومد سمت گردنم و کیs مارک میذاشت!
ا.ت: ولم کننننن اصلا تو میدونی ارباب من کیه عوضییی!
سویون: کیه؟
ا.ت: جناب J ، ارباب منه!......
سویون: چیییی!...ولی زیادم بد نشد!میتونم از تو به عنوان طعمه استفاده کنم!
ا.ت: چییی!
سویون: خب پس کارو میزارم برای بعد!
بعد رفت....
چند مین بعد و دستامو باز کرد و با مو داخل یه اتاق کشیدم و دوباره شروع به شلاق زدنم کرد.....
سویون: حالا خوشگل شدی!...نظرت چیه پیش خودم بمونی؟اول از اربابت باج میگیرم بعد تورو بهش...نه تورو بهش پس نمیدم!..
ا.ت: من هیچوقت پیش تو نمیمونم!اون منو نجات میده!
سویون:خیله خب ولی اگه نجاتت نداد باید زیر خواب من بشی!
ا.ت: چ...چی!
سویون: خدافظ بیب دوباره میام
بعد رفت..همینطور داشتم گریه میکردم که بعد چند مین چند تا مرد اومدن و منو با مو روی زمین کشیدن و بردن...اون ارباب بود که داشت میگفت من براش مهم نیستم؟!..ولی چرا؟!...با اون حرفاش واقعا قلبم شکست!...
۱.۱k
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.