ادامه ی پارت 4
ادامه ی پارت 4
ولی... یه تفاوت بزرگ با ... بقیه ی بچه ها داشتم... وقتی زمین میخوردم خودم بلند میشدم، وقتی گریه میکردم، خودم، خودمو دلداری میدادم...وقتی... وقتی ناراحت بودم، خودم... خودمو بغل میکردم... وقتی زخم میشدم، خودم روی زخمم چسب زخم میذاشتم... اره... پدر و مادر من از 5 سالگی به بعد عوض شدن... با من مثل یه ربات رفتار کردن... پدرم دکتر و مادرم وکیل بود... خب.. هرکدوم یه جوری از من استفاده کردن...اگه نمره ام کمتر از20 میشد، کتک بود و دعوا... اگه بیست میشد، فقط نگاه خالی، لبخند زورکی... سوبین با دقت به حرف های یونجون گوش میداد... چقدر دردناک، پدر و مادر داشتن، ولی حس اضافی بودن، کردن یونجون:خب... تا 15 سالگی سوختم و ساختم، ولی الان که 16 سالمه تحمل همه چیز برام سخته... چجوری بگم، من اونقدرام که نشون میدم قوی نیستم... قوی بودم، ضعیفم کردن... شکستنم... یادمه، هرشب که با داد و بیداد... ولش کن.. دیگه تموم شد... دیگه نمیخوام هیچکدوم رو ببینم... هیچوقت... تنها زحمتی برای من کشیدن، این بود که بهم سرپناه دادن و منم ازشون ممنونم... سوبین، میشه.. پیش تو بمونم؟ سوبین که تا ان لحظه سکوت کرده بود:اره.. حتما... سوبین دیکر حرفی برای زدن به این پسر 16 ساله ی غمگین نداشت... چه میگفت، درست میشود؟ چگونه؟ عیبی ندارد؟ هه... عمرا... دلداری دادن هم بلد نبود، ان لحظه شده بود مثل مجسمه... که یکدفعه دستان گرمی را دور بدنش احساس کرد...
ولی... یه تفاوت بزرگ با ... بقیه ی بچه ها داشتم... وقتی زمین میخوردم خودم بلند میشدم، وقتی گریه میکردم، خودم، خودمو دلداری میدادم...وقتی... وقتی ناراحت بودم، خودم... خودمو بغل میکردم... وقتی زخم میشدم، خودم روی زخمم چسب زخم میذاشتم... اره... پدر و مادر من از 5 سالگی به بعد عوض شدن... با من مثل یه ربات رفتار کردن... پدرم دکتر و مادرم وکیل بود... خب.. هرکدوم یه جوری از من استفاده کردن...اگه نمره ام کمتر از20 میشد، کتک بود و دعوا... اگه بیست میشد، فقط نگاه خالی، لبخند زورکی... سوبین با دقت به حرف های یونجون گوش میداد... چقدر دردناک، پدر و مادر داشتن، ولی حس اضافی بودن، کردن یونجون:خب... تا 15 سالگی سوختم و ساختم، ولی الان که 16 سالمه تحمل همه چیز برام سخته... چجوری بگم، من اونقدرام که نشون میدم قوی نیستم... قوی بودم، ضعیفم کردن... شکستنم... یادمه، هرشب که با داد و بیداد... ولش کن.. دیگه تموم شد... دیگه نمیخوام هیچکدوم رو ببینم... هیچوقت... تنها زحمتی برای من کشیدن، این بود که بهم سرپناه دادن و منم ازشون ممنونم... سوبین، میشه.. پیش تو بمونم؟ سوبین که تا ان لحظه سکوت کرده بود:اره.. حتما... سوبین دیکر حرفی برای زدن به این پسر 16 ساله ی غمگین نداشت... چه میگفت، درست میشود؟ چگونه؟ عیبی ندارد؟ هه... عمرا... دلداری دادن هم بلد نبود، ان لحظه شده بود مثل مجسمه... که یکدفعه دستان گرمی را دور بدنش احساس کرد...
۳.۲k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.