پارت۷:) 🏳️🌈
پارت۷:) 🏳️🌈
همه خورده شیشه ها توی بدنش فرد رفته بودن و بدتر از اون این بود که یه
تیکه بزرگ توی چشمش فرو رفته بود و باعث شد که اون یه چشمش رو از
دست بده!.."
خواست قدمی به سمتش برداره تا کمکش کنه اما رعد و برق دیگه ای زد و
توی یک چشم به هم زدن باعث اتیش گرفتن خونه چوبی شد!!..
چوب های طبقه بالا و پله ها پایین ریختن و مانع رسیدن جانگکوک پیش
جیمین و یونگی شدن.. تنها یه عبارت توی سرش تکرار میشد
"تو به قربانی نمیتونی از اینجا بیرون بری..نمیتونی..نمیتونی.."
سعی میکرد از بین اتیش عبور کنه و خودشو به اونا برسونه اما نمیتونست!
همش بدبیاری میاورد همه اتیش انگار اونو محاصره کرده بود!
یونگی با نیمه جونی که داشت جیمین رو بغل کرد
*چی..چیکار میکنی یونگیا؟!
×باید از اینجا بریم
لنگان لنگان به سمت در حرکت کرد
*اما..کوک..اون..اون نمیتونه از یین اتیش..رد شه!
×مهم نیست..خودشم اول گفت دو نفر نجات پیدا کردن..من میخوام اون دو
نفر ما باشیم!!
جیمین با شنیدن این عبارت اعتراضش بالا رفت
*اما اون دوست..منه! یونگیا..خواست از توی بغل یونگی بیاد بیرون اما یونگی
محکم تر گرفتش و سریع تر از بین اتیش رد شد تا به در برسه
×بسه جیمین ما از اینجا میریم!..
تمام خونه داشت توی اتیش میسوخت و فقط فریادهای جانگکوک به گوش
میرسید!..
در چوبی ای که قفل بود باز شده بود و یونگی با لگدی که بهش زد باز شد و
بیرون پریدن..بدنش پراز خون شده بود و چشمش به شدت میسوخت و از همه مهم تر درد
پای جیمین هم شروع شده بود..و کوک هم هنوز توی ویلا مونده بود!!
جیمین با چشمای اشکی به خونه ای که هر لحظه بیشتر توی اتیش فرو میرفت
نگاه میکرد
*جان..جانگکوکا..
یونگی سرفه ای کرد و به سختی دوباره روی پاهاش وایستاد و جیمین رو بغل
کرد
×زود باش..باید..به شهر برسیم..
به طرف جاده حرکت کرد اما جیمین چشم از ویلا برنمیداشت اونقدر که حس
کرد دیگه دودی ازش بلند نمیشه و "محو" شده!!
داشت از درون میسوخت و هیچ جوره نمیتونست فرار کنه!
"قربانی..نمیتونی فرار کنی.."
پس یعنی قرار بود اخر داستان این باشه؟!
کسی که اون داستان خونده بود قرار بود بمیره؟؟؟!
کم کم چشماش بسته شدن و دیگه نفهمید که چیشده!..
....
با رسیدن به شهر سریع خودشون رو به بیمارستان رسوندن تا شاید اونا بتونن
نجات پیدا کنن!!..
بالاخره چشمشو اروم باز کرد که نور لامپ چشمشو زد..
*یو..یونگیا؟!
به سختی سرشو چرخوند و اطراف رو نگاه کرد که یونگی رو دید
قلبش ارامش گرفت اما از اینکه کوک نبود و مسلما مرده بود دوباره چشماش
اشکی شدن!..
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
همه خورده شیشه ها توی بدنش فرد رفته بودن و بدتر از اون این بود که یه
تیکه بزرگ توی چشمش فرو رفته بود و باعث شد که اون یه چشمش رو از
دست بده!.."
خواست قدمی به سمتش برداره تا کمکش کنه اما رعد و برق دیگه ای زد و
توی یک چشم به هم زدن باعث اتیش گرفتن خونه چوبی شد!!..
چوب های طبقه بالا و پله ها پایین ریختن و مانع رسیدن جانگکوک پیش
جیمین و یونگی شدن.. تنها یه عبارت توی سرش تکرار میشد
"تو به قربانی نمیتونی از اینجا بیرون بری..نمیتونی..نمیتونی.."
سعی میکرد از بین اتیش عبور کنه و خودشو به اونا برسونه اما نمیتونست!
همش بدبیاری میاورد همه اتیش انگار اونو محاصره کرده بود!
یونگی با نیمه جونی که داشت جیمین رو بغل کرد
*چی..چیکار میکنی یونگیا؟!
×باید از اینجا بریم
لنگان لنگان به سمت در حرکت کرد
*اما..کوک..اون..اون نمیتونه از یین اتیش..رد شه!
×مهم نیست..خودشم اول گفت دو نفر نجات پیدا کردن..من میخوام اون دو
نفر ما باشیم!!
جیمین با شنیدن این عبارت اعتراضش بالا رفت
*اما اون دوست..منه! یونگیا..خواست از توی بغل یونگی بیاد بیرون اما یونگی
محکم تر گرفتش و سریع تر از بین اتیش رد شد تا به در برسه
×بسه جیمین ما از اینجا میریم!..
تمام خونه داشت توی اتیش میسوخت و فقط فریادهای جانگکوک به گوش
میرسید!..
در چوبی ای که قفل بود باز شده بود و یونگی با لگدی که بهش زد باز شد و
بیرون پریدن..بدنش پراز خون شده بود و چشمش به شدت میسوخت و از همه مهم تر درد
پای جیمین هم شروع شده بود..و کوک هم هنوز توی ویلا مونده بود!!
جیمین با چشمای اشکی به خونه ای که هر لحظه بیشتر توی اتیش فرو میرفت
نگاه میکرد
*جان..جانگکوکا..
یونگی سرفه ای کرد و به سختی دوباره روی پاهاش وایستاد و جیمین رو بغل
کرد
×زود باش..باید..به شهر برسیم..
به طرف جاده حرکت کرد اما جیمین چشم از ویلا برنمیداشت اونقدر که حس
کرد دیگه دودی ازش بلند نمیشه و "محو" شده!!
داشت از درون میسوخت و هیچ جوره نمیتونست فرار کنه!
"قربانی..نمیتونی فرار کنی.."
پس یعنی قرار بود اخر داستان این باشه؟!
کسی که اون داستان خونده بود قرار بود بمیره؟؟؟!
کم کم چشماش بسته شدن و دیگه نفهمید که چیشده!..
....
با رسیدن به شهر سریع خودشون رو به بیمارستان رسوندن تا شاید اونا بتونن
نجات پیدا کنن!!..
بالاخره چشمشو اروم باز کرد که نور لامپ چشمشو زد..
*یو..یونگیا؟!
به سختی سرشو چرخوند و اطراف رو نگاه کرد که یونگی رو دید
قلبش ارامش گرفت اما از اینکه کوک نبود و مسلما مرده بود دوباره چشماش
اشکی شدن!..
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۱۶.۴k
۰۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.