رمان عشق لجباز من
پارت ۴۳
دیا:هنوز اونقدر ارزش دارم که بغلم کنی؟(:
من:چه سوالیه میپرسی؟معلومه
دیا:گفتم شاید از چشت افتادم
من:تو هیچ وقت از چشم من نمیوفتی
و دیانا رو نشوندم رو پامو بغلش کردم
من:خب حالا بگو
دیا:
دقیقا میدونم چی و کی بود.سه سال پیش بود که من سال اول دبیرستان بودم یه دختر شر و شیطونی که هر هفته از مدرسه اخراج میشد 😅 اون موقع ها خیلی بچه بودم و متوجه هیچی نبودم من فقط ۱۶ سالم بود و حتی به سن قانونی نرسیده بودم. خیلی بچه بودم خنگ بودم کارایی میکردم که دو ساعت بعدش پشیمون بودم اونوقت تصمیم گرفتم یه زندگی مشترک بسازم. کی میخواست منو قانع کنه که بچه زندگی اینقدر هم اسون نیس؟
همچی اینطوری شروع شد یک روز که داشتم برمیگشتم خونه شایان جلوم سبز شد و شروع کرد مخمو زدن و از اونجایی که من خیلی خیلی خیلی خر بودم راحت گول خوردم و عاشقش شدم. شب و روزم رو با شایان میگذروندم و منی که هی عاشق تر میشدم و اونی که منو یه سرگرمی میدید....
کارمون به جایی رسید که من ۱۶ ساله میخواستم صیغه اش بشم اون موقع شایان ۲۶ سالش بود یعنی ده سال از من بزرگ تر بود.یه روز که باهم بیرون بودیم بیهوشم کرد و بردتم خونه اشون و بهم تج*اوز کرد و بهم گفت باید خانواده ات رو راضی کنی و بریم محرم شیم مگرنه ازت فیلم گرفتم تو تمام سایتای پورن پخش میکنم.به زور خانواده ام رو راضی کردم تا بزارن ازدواج کنم حتی محراب که خیلی مقاومت کرد تا جلومو بگیره ولی من خودمم نمیخواستم مجبور بودم شایان اصلا ادم نبود سر کوچیک ترین چیزای ممکن کتکم میزد به زور ازم رابطه میخواست اذیتم میکرد ازار جنس*یم میداد. منم کاری نمیتونستم بکنم تا اینکه بعد یه مدت ازم خسته شد و مثل اشغال پرتم کرد بیرون منم رفتم به خونواده ام گفتم تفاهم نداشتیم. و این طوری از شرش خلاص شدم.
دیا:(با بغض)ارسلان اومده دوباره بهم میگه باید بیایی عقدت کنم مگرنه فیلم هاتو پخش میکنم ارسلان نه میتونم بهش نه بگم نه اره واقعا میترسم پریشبم که پیشش بودم به زور نگه ام داشت تازه هم کتکم زد و کمرمو کبود کرد و هم دوباره بهم تج*اوز کرد.
من:چرا زودتر بهم نگفتی؟
دیا(بغض):میترسیدم به خدا میترسیدم بهم گفته بود اگه بفهمم به کسی گفتی دنیا رو سرت خراب میکنم ارسلان تروخدا کمکم کن من خودم تنهایی از پسش بر نمیام خیلی می ترسم ازش مگرنه فقط همینه بینمون هیچی نیس
دلم براش سوخت و سرشو بوسیدم
من:عزیز دلم مگه من میزارم کسی اذیتت کنه؟
دیا:کمکم میکنی؟
من:تا اخرش باهاتم
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
چه پارت طولانی نوشتم اینقدر زیاده حجم ویسگون پر شد😅
دیا:هنوز اونقدر ارزش دارم که بغلم کنی؟(:
من:چه سوالیه میپرسی؟معلومه
دیا:گفتم شاید از چشت افتادم
من:تو هیچ وقت از چشم من نمیوفتی
و دیانا رو نشوندم رو پامو بغلش کردم
من:خب حالا بگو
دیا:
دقیقا میدونم چی و کی بود.سه سال پیش بود که من سال اول دبیرستان بودم یه دختر شر و شیطونی که هر هفته از مدرسه اخراج میشد 😅 اون موقع ها خیلی بچه بودم و متوجه هیچی نبودم من فقط ۱۶ سالم بود و حتی به سن قانونی نرسیده بودم. خیلی بچه بودم خنگ بودم کارایی میکردم که دو ساعت بعدش پشیمون بودم اونوقت تصمیم گرفتم یه زندگی مشترک بسازم. کی میخواست منو قانع کنه که بچه زندگی اینقدر هم اسون نیس؟
همچی اینطوری شروع شد یک روز که داشتم برمیگشتم خونه شایان جلوم سبز شد و شروع کرد مخمو زدن و از اونجایی که من خیلی خیلی خیلی خر بودم راحت گول خوردم و عاشقش شدم. شب و روزم رو با شایان میگذروندم و منی که هی عاشق تر میشدم و اونی که منو یه سرگرمی میدید....
کارمون به جایی رسید که من ۱۶ ساله میخواستم صیغه اش بشم اون موقع شایان ۲۶ سالش بود یعنی ده سال از من بزرگ تر بود.یه روز که باهم بیرون بودیم بیهوشم کرد و بردتم خونه اشون و بهم تج*اوز کرد و بهم گفت باید خانواده ات رو راضی کنی و بریم محرم شیم مگرنه ازت فیلم گرفتم تو تمام سایتای پورن پخش میکنم.به زور خانواده ام رو راضی کردم تا بزارن ازدواج کنم حتی محراب که خیلی مقاومت کرد تا جلومو بگیره ولی من خودمم نمیخواستم مجبور بودم شایان اصلا ادم نبود سر کوچیک ترین چیزای ممکن کتکم میزد به زور ازم رابطه میخواست اذیتم میکرد ازار جنس*یم میداد. منم کاری نمیتونستم بکنم تا اینکه بعد یه مدت ازم خسته شد و مثل اشغال پرتم کرد بیرون منم رفتم به خونواده ام گفتم تفاهم نداشتیم. و این طوری از شرش خلاص شدم.
دیا:(با بغض)ارسلان اومده دوباره بهم میگه باید بیایی عقدت کنم مگرنه فیلم هاتو پخش میکنم ارسلان نه میتونم بهش نه بگم نه اره واقعا میترسم پریشبم که پیشش بودم به زور نگه ام داشت تازه هم کتکم زد و کمرمو کبود کرد و هم دوباره بهم تج*اوز کرد.
من:چرا زودتر بهم نگفتی؟
دیا(بغض):میترسیدم به خدا میترسیدم بهم گفته بود اگه بفهمم به کسی گفتی دنیا رو سرت خراب میکنم ارسلان تروخدا کمکم کن من خودم تنهایی از پسش بر نمیام خیلی می ترسم ازش مگرنه فقط همینه بینمون هیچی نیس
دلم براش سوخت و سرشو بوسیدم
من:عزیز دلم مگه من میزارم کسی اذیتت کنه؟
دیا:کمکم میکنی؟
من:تا اخرش باهاتم
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
چه پارت طولانی نوشتم اینقدر زیاده حجم ویسگون پر شد😅
۲۱.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.