{دختری با شاخای مشکی پارت ۱}
{دختری با شاخای مشکی پارت ۱}
سلام من آنیا فورجر هستم
من ۱۷سالمه و توی مدرسه ی ادن درس میخونم، من قدرت ذهن خوانی دارم و میتونم ذهن بقیه رو بخونم، خب دیگه خودتون میدونین جریان چیه
یور: دخترم پاشو مدرست دیر میشه ها!پاشو میخوام واست صبحونه درست کنم
آنیا تا اسم (میخوام واست صبحونه درست کنم) از تختش پرید پایینو بدو بدو رفت به سمت آشپزخونه و گفت:
آنیا: آنیا دلش میخواد بابایی واسش صبحونه درست کنه
لوید: من؟ باشه واست املتو برنج درست میکنم
(نکته: یور و لوید دیگه با هم ازدواج کردن ولی هویت های همدیگرو نمیدونن)
آنیا صبحونشو خورد و لباسشو پوشید و از یور و لوید خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد، تو راه مدرسه داشت فکر میکرد که
ذهن آنیا: اگه غذای مامانی رو میخوردم قطعا تا الان مرده بودم
رسید به مدرسه و بکی رو دید
بکی: سلام آنیا جونم
آنیا: سلام
بکی: امروز امتحان داریم وای خیلی استرس دارم
آنیا: چی امتحان؟
بکی: مگه نمیدونستی؟
آنیا: نه..... نمی.... دونستم
بکی: حالا میخوای چیکار کنی؟
آنیا: ی کاریش میکنم
ذهن آنیا: خاک تو سرت آنیا چرا یادت نبود
ادامش میزارم دستام درد گرفت
سلام من آنیا فورجر هستم
من ۱۷سالمه و توی مدرسه ی ادن درس میخونم، من قدرت ذهن خوانی دارم و میتونم ذهن بقیه رو بخونم، خب دیگه خودتون میدونین جریان چیه
یور: دخترم پاشو مدرست دیر میشه ها!پاشو میخوام واست صبحونه درست کنم
آنیا تا اسم (میخوام واست صبحونه درست کنم) از تختش پرید پایینو بدو بدو رفت به سمت آشپزخونه و گفت:
آنیا: آنیا دلش میخواد بابایی واسش صبحونه درست کنه
لوید: من؟ باشه واست املتو برنج درست میکنم
(نکته: یور و لوید دیگه با هم ازدواج کردن ولی هویت های همدیگرو نمیدونن)
آنیا صبحونشو خورد و لباسشو پوشید و از یور و لوید خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد، تو راه مدرسه داشت فکر میکرد که
ذهن آنیا: اگه غذای مامانی رو میخوردم قطعا تا الان مرده بودم
رسید به مدرسه و بکی رو دید
بکی: سلام آنیا جونم
آنیا: سلام
بکی: امروز امتحان داریم وای خیلی استرس دارم
آنیا: چی امتحان؟
بکی: مگه نمیدونستی؟
آنیا: نه..... نمی.... دونستم
بکی: حالا میخوای چیکار کنی؟
آنیا: ی کاریش میکنم
ذهن آنیا: خاک تو سرت آنیا چرا یادت نبود
ادامش میزارم دستام درد گرفت
۱.۴k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.