داستان خاطرات من پارت دو
در زمان نذری برادرم ک تمام فامیل خونه ما جمع شده بودن احساس میکردم ک از تمام دنیا عقب موندم خیلی احساس بدی بود دوست داشتم بمیرم💔
وقتی هدایت تحصیلی مو گرفتم با خودم میگفتم خدایا خواب باشه از خواب بیدار شم ببینم هیچی نشده 😕
اما نبود اون روز لعنتی خواب نبود 😭
فقط ی واقعیت تلخ بود ک تا اخر عمرم حسرتش همرام هست هنوز ک هنوزه دلم میسوزه
بارها بارها با خودم میگفتم اخه چرا خدا چرا ما مگه چه بدی کرده بودیم
اما جوابی براش پیدا نکردم 😐
در اون زمان وقتی هر جا رو نگاه میکردم در باره اون شغلی ک از دست داده بودم نوشته بود
تلویزون رادیو اخبار همه جا در بارهی اون حرف میزدن حتی صحبت های خانواده هم
بعد از مدتی ک با دختر خالم پیشم بود تونستم بیشتر ب خودم بیام و خودمو جمع کردم 😉
وتصمییم گرفتیم منو خواهرم با رشته دیگه شغلی مربوط ب همون رشته مورد علاقمون بخونیم و ب خودمون برگشتیم شدیم همون ادم های سابق 😊
ادامه دارد 🥲🥲
وقتی هدایت تحصیلی مو گرفتم با خودم میگفتم خدایا خواب باشه از خواب بیدار شم ببینم هیچی نشده 😕
اما نبود اون روز لعنتی خواب نبود 😭
فقط ی واقعیت تلخ بود ک تا اخر عمرم حسرتش همرام هست هنوز ک هنوزه دلم میسوزه
بارها بارها با خودم میگفتم اخه چرا خدا چرا ما مگه چه بدی کرده بودیم
اما جوابی براش پیدا نکردم 😐
در اون زمان وقتی هر جا رو نگاه میکردم در باره اون شغلی ک از دست داده بودم نوشته بود
تلویزون رادیو اخبار همه جا در بارهی اون حرف میزدن حتی صحبت های خانواده هم
بعد از مدتی ک با دختر خالم پیشم بود تونستم بیشتر ب خودم بیام و خودمو جمع کردم 😉
وتصمییم گرفتیم منو خواهرم با رشته دیگه شغلی مربوط ب همون رشته مورد علاقمون بخونیم و ب خودمون برگشتیم شدیم همون ادم های سابق 😊
ادامه دارد 🥲🥲
۱.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.