My lovely mafia🍷🧸🐾 p³
یونگی « بالخره تموم شد...لی هایون....یا بهتره بگم جانگ هایون! هرچند فامیلی لی برات زیادی عظمت داره.... جان...بیاین اینو ببرین عمارت تا من برگردم....
هوسوک « داشتم از طریق دوربین های جاساز شده عملیات رو میدیدم...بیشتر باند هایون برای ماموریت اومده بودن همشونم یا گرفتن یا کشتن ولی...یونگی خود هایون رو با تیر زد! نمیدونم چرا ولی...اه بیخیال باید از یونگی ممنون باشم اخرش که خودمم دلم میخواست یه تیر خالی کنم بش....
یونگی « رفتم عمارت ناپدری عوضیم....یکی از خدمتکارا که مراقب یونجی گذاشته بودم زنگ زد و گفت سوجین به یونجی میخواد حمله کنه....ای خدا کاش میشد ببرمش تیمارستان....خیلی نرمال و ریلکس به عمارت رسیدم...خیلی برام فرقی نداشت یونجی چش میشه...نمیدونم چرا ولی همونروز که یونجی بدنیا اومد اصلا حسابش نکردم تو زندگیم الانم میرم چون میدونم دیوونگیش بدتر از اسیب رسوندن به یونجی میشه...
۳ ساعت بعد//
هایون « با احساس کتف درد چشمامو باز کردم....هنوز تار میدیدم چیزی معلوم نبود انگار تاریکی مطلق بود... یکم که گذشت واضح تر شد...خواستم بلند شم که از کتف درد جیغی زدم...به دست سالمم نگاه کردم با زنجیر به پایه تخت قفل یود....آه لعنتی...من کجام؟
هوسوک « داشتم از طریق دوربین های جاساز شده عملیات رو میدیدم...بیشتر باند هایون برای ماموریت اومده بودن همشونم یا گرفتن یا کشتن ولی...یونگی خود هایون رو با تیر زد! نمیدونم چرا ولی...اه بیخیال باید از یونگی ممنون باشم اخرش که خودمم دلم میخواست یه تیر خالی کنم بش....
یونگی « رفتم عمارت ناپدری عوضیم....یکی از خدمتکارا که مراقب یونجی گذاشته بودم زنگ زد و گفت سوجین به یونجی میخواد حمله کنه....ای خدا کاش میشد ببرمش تیمارستان....خیلی نرمال و ریلکس به عمارت رسیدم...خیلی برام فرقی نداشت یونجی چش میشه...نمیدونم چرا ولی همونروز که یونجی بدنیا اومد اصلا حسابش نکردم تو زندگیم الانم میرم چون میدونم دیوونگیش بدتر از اسیب رسوندن به یونجی میشه...
۳ ساعت بعد//
هایون « با احساس کتف درد چشمامو باز کردم....هنوز تار میدیدم چیزی معلوم نبود انگار تاریکی مطلق بود... یکم که گذشت واضح تر شد...خواستم بلند شم که از کتف درد جیغی زدم...به دست سالمم نگاه کردم با زنجیر به پایه تخت قفل یود....آه لعنتی...من کجام؟
۴۷.۶k
۱۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.