عاشقانه ایی به نام او A romance in her name part:27
ولی فک نکنم دیگه به چیزی اهمیت بده
صبحونشون و خوردن و تا شب کاری برای انجام نداشتم برای همین بیکار رویه مبل نشسته بودن
ا/ت داشت کتاب میخوند و کوکم داشت دستمال کاغدی فوت میکرد که یه ایده ایی به ذهنش رسید
کوک خیلی سعی میکرد احساساتش و ابراز کنه درحالی که نه خیلی زیاد و نه خیلی کم سعی میکرد با نرمی اینکارو بکنه
درحالی که ا/تم همینکارو میکرد ولی ا/ت یکم کمتر
برایه دختر و پسر جوون وارد رابطه ی سالم شدن یکم سخت بود
ولی از نظر من امکان نداشت اینطوری بفهمن باید روبه رو به هم این حرف و بزن اینکه همه دوست دارن
نیشخندی زد و رویه پای ا/ت دراز کشید
و خودشو به خواب زد
+هعی پاشو خطم و گم کردمم
_من عمرا پاشم نزاشتی صبح به دیقه بخوابم
+من نزاااشتم
کوک چشماشو بست و به حرفای ا/تم توجهی نکرد
_آااا حیلی حرف میزنی نظرت چیه ساکت بشی
+نمیخوام مگه گذاشتی من حرف بزنم
_جمله های خودمو به خودم نگو
+میگم
_اینوطوریه
+آره اینطوریه
کوک شروع کرد به قلقلک دادن ا/ت که ا/ت بلندشد و درفت سمت حیاط
مث خر میدویدن
+واستااا تا من تلافی نکنم بیخیال نمیییشمم
_بیااااا تلافیییی کنننننننن
+بههتتتت میگمم واااسسستاااااا(این صحنه هارو اسلوموشن تصور کنید)
قشنگ بود.حداقل برای خودشون سری که بین کوک و زندگیش بود توسط ا/ت شکسته شد
کوک دوباره میتونست خوشحال باشه
دوباره میتونست بخنده
و الان
از احساسی که داره مطمئن بود ولی ...
یه ولی وجود داره
هائول
اگر اینم مثل همون باشه چی؟!
اگر دوباره بهش آسیب بزنه چی؟!
میترسه میترسه
اولین ترسش عاشق شدن کسیه که عاشقش نباشه!!
پس تصمیم گرفت درست همون لحظه،همون ثانیه،همون ساعت
که ا/ت و دوست داشته باشه و اینو
بهش بگه!!
این داستان ادامه دارد . . .
صبحونشون و خوردن و تا شب کاری برای انجام نداشتم برای همین بیکار رویه مبل نشسته بودن
ا/ت داشت کتاب میخوند و کوکم داشت دستمال کاغدی فوت میکرد که یه ایده ایی به ذهنش رسید
کوک خیلی سعی میکرد احساساتش و ابراز کنه درحالی که نه خیلی زیاد و نه خیلی کم سعی میکرد با نرمی اینکارو بکنه
درحالی که ا/تم همینکارو میکرد ولی ا/ت یکم کمتر
برایه دختر و پسر جوون وارد رابطه ی سالم شدن یکم سخت بود
ولی از نظر من امکان نداشت اینطوری بفهمن باید روبه رو به هم این حرف و بزن اینکه همه دوست دارن
نیشخندی زد و رویه پای ا/ت دراز کشید
و خودشو به خواب زد
+هعی پاشو خطم و گم کردمم
_من عمرا پاشم نزاشتی صبح به دیقه بخوابم
+من نزاااشتم
کوک چشماشو بست و به حرفای ا/تم توجهی نکرد
_آااا حیلی حرف میزنی نظرت چیه ساکت بشی
+نمیخوام مگه گذاشتی من حرف بزنم
_جمله های خودمو به خودم نگو
+میگم
_اینوطوریه
+آره اینطوریه
کوک شروع کرد به قلقلک دادن ا/ت که ا/ت بلندشد و درفت سمت حیاط
مث خر میدویدن
+واستااا تا من تلافی نکنم بیخیال نمیییشمم
_بیااااا تلافیییی کنننننننن
+بههتتتت میگمم واااسسستاااااا(این صحنه هارو اسلوموشن تصور کنید)
قشنگ بود.حداقل برای خودشون سری که بین کوک و زندگیش بود توسط ا/ت شکسته شد
کوک دوباره میتونست خوشحال باشه
دوباره میتونست بخنده
و الان
از احساسی که داره مطمئن بود ولی ...
یه ولی وجود داره
هائول
اگر اینم مثل همون باشه چی؟!
اگر دوباره بهش آسیب بزنه چی؟!
میترسه میترسه
اولین ترسش عاشق شدن کسیه که عاشقش نباشه!!
پس تصمیم گرفت درست همون لحظه،همون ثانیه،همون ساعت
که ا/ت و دوست داشته باشه و اینو
بهش بگه!!
این داستان ادامه دارد . . .
۲۲.۱k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.