✦ستارگانی در سایه ✦پارت دوم
دستانش را پس زدم و سمت دری که رو برویم بود رفتم
دستشویی بود خودم را به روشویی رساندم کف پاهایم درد میکرد به خودم نگاه کردم تازه زمانی که گوشوار های گنده بلریانم را دیدم متوجه سنگینیشان روی گوشها یم شدم شیر آب را باز کردم و آب را روی صورتم ریختم سرد بود خیلی سرد بود
صدای مبهم بلندگو سالن می آمد(خیلی از شما حضار گرامی معذرت میخوام ظاهرا مشکلی برای بانو کالاهان بیش اومده)صدای همان مردی بود که روی سن دیدمش صدایش قطع شد، خدا را شکر کردم که اونجا نیستم تا دوباره صدای همهمه و پچ پچ مردم را بشنوم. میخواستم بدانم قبل حضورم داشتم چه میگفتم که این همه آدم بهم نگاه میکردند و منتظر بودند
به خودم دوباره نگاه کردم زبانم را در دهانم چرخاندم، آرایش سنگینی نداشتم به جز رژ لبم که به سرخی شعله آتش بود صدای مرد دوباره آمد(به عنوان دستیارشون عرض میکنم کنفرانس امروز به پایان رسیده. از حضوتون واقعا متشکرم، واقعا شرمنده هستم) نفس عمیقی کشیدم موهایم همان رنگ قهوه ای اش را داشت اما مثل همیشه باز نبود و دور گردنم نریخته بود، شینیون شده بود. به چشمانم در آینه زل زدم(تو کی هستی؟کدوم کلارا ای؟) نفس عمیقی کشیدم و خودم را آماده روبرو شدن با هرچیزی بعد باز کردن در شدم دستگیره را فشار دادم همه جنب و جوش میکردندو این ور و آن ور میرفتند حرف میزدند و صداهایشان باهم ترکیب میشد
مرد یا همان دستیارم دوباره جلو آمد و روبریم ایستاد سرتا پایم را داشت وارسی میکرد. دنبال نقصی توی ظاهرم بود تا کارم را توجیه کند اما اصلا مگر همه چیز در ظاهر بود؟ برسی اش که تمام شد و به چشمانم خیره شد، گفت (میخوای راجع بهش صحبت....) دنبال جواب بودم که وسط حرفش تلفنش زنگ خورد زنگ جالبی داشت اگر در این شرایط هم را ملاقات نکرده بودیم حتما اسم موسیقی را ازش می پرسیدم.
حرفش را ادامه نداد و تلفنش را از جیب شلوار لی اش برداشت و جواب داد (بله استنلی؟.... باشه پس تا چند دقیقه دیگه میایم پایین) گوشی را گذاشت توی جیب لباسش که روی سینه اش بود. باز هم اگر در این شرایط نبودیم بهش میگفتم که گذاشتن تلفن روی قلب چقدر خطرناکه اما حالا نه.
بهم نگاه کرد (استنلی اومده باید بریم) جوری که انگار استنلی را میشناختم جلو جلو قدم گذاشتم و رفتم سمت دری که رویش نوشته بود خروج.
در راه رسیدن به در، به دست کم ده نفر گفتم که حالم خوبه و چیزی نیست آره حالم بد نبود نه گلویم درد میکرد نه دوباره میگرنم شروع شده بود اما بی شک یه چیزی بود .؟اصلا من اینجا چیکار میکردم
به راهرو بیرون که رسیدم قدم هایم را آهسته کردم تا دستیارم جلو بیفتد باید چی صدایش میکردم دستیار؟ صحبت کردن هایش که نشان نمیداد رابطه خیلی رسمی و خشکی داشته باشیم مرد که فهمید دارم راه رفتنم را کش میدهم شروع کرد به تند راه رفتن من هم، هم قدمش شدم، صدای پاشنه بلندم که تق تق به زمین سرامیک برج میخورد تند و بلند تر شد صدایش شبیه ضربان قلبم بود که تند و تند تر میشد شاید توی درونم، قلبم کفش پاشنه بلند پوشیده بود و از اضطراب آن را مدام به دیواره بدنم میزد
تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق...
دستشویی بود خودم را به روشویی رساندم کف پاهایم درد میکرد به خودم نگاه کردم تازه زمانی که گوشوار های گنده بلریانم را دیدم متوجه سنگینیشان روی گوشها یم شدم شیر آب را باز کردم و آب را روی صورتم ریختم سرد بود خیلی سرد بود
صدای مبهم بلندگو سالن می آمد(خیلی از شما حضار گرامی معذرت میخوام ظاهرا مشکلی برای بانو کالاهان بیش اومده)صدای همان مردی بود که روی سن دیدمش صدایش قطع شد، خدا را شکر کردم که اونجا نیستم تا دوباره صدای همهمه و پچ پچ مردم را بشنوم. میخواستم بدانم قبل حضورم داشتم چه میگفتم که این همه آدم بهم نگاه میکردند و منتظر بودند
به خودم دوباره نگاه کردم زبانم را در دهانم چرخاندم، آرایش سنگینی نداشتم به جز رژ لبم که به سرخی شعله آتش بود صدای مرد دوباره آمد(به عنوان دستیارشون عرض میکنم کنفرانس امروز به پایان رسیده. از حضوتون واقعا متشکرم، واقعا شرمنده هستم) نفس عمیقی کشیدم موهایم همان رنگ قهوه ای اش را داشت اما مثل همیشه باز نبود و دور گردنم نریخته بود، شینیون شده بود. به چشمانم در آینه زل زدم(تو کی هستی؟کدوم کلارا ای؟) نفس عمیقی کشیدم و خودم را آماده روبرو شدن با هرچیزی بعد باز کردن در شدم دستگیره را فشار دادم همه جنب و جوش میکردندو این ور و آن ور میرفتند حرف میزدند و صداهایشان باهم ترکیب میشد
مرد یا همان دستیارم دوباره جلو آمد و روبریم ایستاد سرتا پایم را داشت وارسی میکرد. دنبال نقصی توی ظاهرم بود تا کارم را توجیه کند اما اصلا مگر همه چیز در ظاهر بود؟ برسی اش که تمام شد و به چشمانم خیره شد، گفت (میخوای راجع بهش صحبت....) دنبال جواب بودم که وسط حرفش تلفنش زنگ خورد زنگ جالبی داشت اگر در این شرایط هم را ملاقات نکرده بودیم حتما اسم موسیقی را ازش می پرسیدم.
حرفش را ادامه نداد و تلفنش را از جیب شلوار لی اش برداشت و جواب داد (بله استنلی؟.... باشه پس تا چند دقیقه دیگه میایم پایین) گوشی را گذاشت توی جیب لباسش که روی سینه اش بود. باز هم اگر در این شرایط نبودیم بهش میگفتم که گذاشتن تلفن روی قلب چقدر خطرناکه اما حالا نه.
بهم نگاه کرد (استنلی اومده باید بریم) جوری که انگار استنلی را میشناختم جلو جلو قدم گذاشتم و رفتم سمت دری که رویش نوشته بود خروج.
در راه رسیدن به در، به دست کم ده نفر گفتم که حالم خوبه و چیزی نیست آره حالم بد نبود نه گلویم درد میکرد نه دوباره میگرنم شروع شده بود اما بی شک یه چیزی بود .؟اصلا من اینجا چیکار میکردم
به راهرو بیرون که رسیدم قدم هایم را آهسته کردم تا دستیارم جلو بیفتد باید چی صدایش میکردم دستیار؟ صحبت کردن هایش که نشان نمیداد رابطه خیلی رسمی و خشکی داشته باشیم مرد که فهمید دارم راه رفتنم را کش میدهم شروع کرد به تند راه رفتن من هم، هم قدمش شدم، صدای پاشنه بلندم که تق تق به زمین سرامیک برج میخورد تند و بلند تر شد صدایش شبیه ضربان قلبم بود که تند و تند تر میشد شاید توی درونم، قلبم کفش پاشنه بلند پوشیده بود و از اضطراب آن را مدام به دیواره بدنم میزد
تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق تق...
۲.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.