p¹³🪅🫀
ا.ت « با حس سردرد شدید چشمام رو اروم باز کردم... اول کمی تار میدیدم اما بعد تصاویر واضح شد... جین و میکا و ووک با نگرانی بالای سرم ایستاده بودن و نگاهم میکردن...به زحمت لب هام رو از هم فاصله دادم و گفتم « خ... خوبم
جین « چ.. چیزی یادت میاد؟ یعنی میدونی
ا.ت « با یادآوری اتفاقاتی که اوفتاد دست جین رو محکم فشردم و دستی به باند روی پیشونیم کشیدم... او... اون رویا واقعی بود؟؟؟ یعنی.. یعنی من همون دختریم که میکا گفت قراره
راوی « با قرار گرفتن دست جین روی لبش ساکت شد... سری به نشونه تایید تکون داد و آهی کشید... اما واکنش ا.ت اون چیزی نبود که بقیه انتظار داشتن... انگار یکی دیگه بود! با حالتی پوکر دست جین رو از روی لب هاش برداشت و نگاهی به جین کرد و گفت
ا.ت « فکر کنم الان دیگه این قلب بی صحاب نیست... خوشحالم پیدات کردم ..
جین « چ.. چی؟
راوی « خودش بود! همون دختر افسانه ای که درون ا.ت وجود داشت... حرفهاش... حرکاتش... همه و همه مختص یه نفر بود! مون
میکا « یاععععع من فکر کردم الان میشینی زار میزنی... همچین بدتم نمیاد هااا
ا.ت « مجبورم تحملش کنم... بالاخره عاشقش شدم
جین « ودف// تو خیلی پرو شدی هاااا... انگار نسل به نسل این پرویی تقویت میشه... سرت درد نمیکنه؟ عین دیوونه ها سرت رو به تخت میزدی
ا.ت « طبیعتا درد داره... وایسا ببینم از خونم تغذیه کردییی؟؟؟؟
جین « خنگول هم شد.. نه اما معشوقه منی هر کاری دلم بخواد میکنم
ا.ت « خیلی بیشعوری
راوی « کل کل جین و ا.ت اونقدر ادامه پیدا کرد که دست به یقیه شدن... میکا چشمک شیطانی به ووک زد و ووک خیلی سوسکی رفت پشت، سر جین... جین متوجه شد اما وجود این الهه خوش بویی که سالها بیتابش بود باعث شد دیر بجنبه و ووک اونو هل بده...
میکا « وقتی ووک جین رو هل داد اوفتاد روی ا.ت و باعث شد یه بوسه، یهویی داشته باشن... مطمئن بودم اگه اونجا میموندیم توسط جین مورد عنایت قرار میگرفتیم... برای همین با سرعت جت از اتاق خارج شدیم
جین « قلبم به بشدت بیتابی میکرد ..حال ا.ت بهتر از من نبود. . به خوبی ضربان تند شده قلبش رو حس میکردم... با حالت چندشی از هم جدا شدیم ... من میرم این دوتا رو ادب کنم
ا.ت « منم، میام
جین« نکنه با اون سر باند پیچی شده میخواهی دوتا خونآشام فراری رو گیر بندازی
ا.ت « به اینا فکر نکن بسپارش به من
راوی « چندی بعد ا.ت با چشمای گریون وارد اتاق میکا شد... ووک و میکا جایی قایم شده بودن که عقل جن هم بهش نمیرسید... با دیدن ا.ت ای که از ته دل زار میزنه بیرون اومدن و میکا خیلی نگران گفت
میکا « ی... یاعع.. ا.ت چی شدهه؟؟؟ چرا اینجوری شدی؟ جین دعوات کرده؟؟
راوی « در کسری از ثانیه میکا احساس کرد چیزی پشت سرش به سرعت باد رد شد و بعد ووک جیغش در اومد
جین « چ.. چیزی یادت میاد؟ یعنی میدونی
ا.ت « با یادآوری اتفاقاتی که اوفتاد دست جین رو محکم فشردم و دستی به باند روی پیشونیم کشیدم... او... اون رویا واقعی بود؟؟؟ یعنی.. یعنی من همون دختریم که میکا گفت قراره
راوی « با قرار گرفتن دست جین روی لبش ساکت شد... سری به نشونه تایید تکون داد و آهی کشید... اما واکنش ا.ت اون چیزی نبود که بقیه انتظار داشتن... انگار یکی دیگه بود! با حالتی پوکر دست جین رو از روی لب هاش برداشت و نگاهی به جین کرد و گفت
ا.ت « فکر کنم الان دیگه این قلب بی صحاب نیست... خوشحالم پیدات کردم ..
جین « چ.. چی؟
راوی « خودش بود! همون دختر افسانه ای که درون ا.ت وجود داشت... حرفهاش... حرکاتش... همه و همه مختص یه نفر بود! مون
میکا « یاععععع من فکر کردم الان میشینی زار میزنی... همچین بدتم نمیاد هااا
ا.ت « مجبورم تحملش کنم... بالاخره عاشقش شدم
جین « ودف// تو خیلی پرو شدی هاااا... انگار نسل به نسل این پرویی تقویت میشه... سرت درد نمیکنه؟ عین دیوونه ها سرت رو به تخت میزدی
ا.ت « طبیعتا درد داره... وایسا ببینم از خونم تغذیه کردییی؟؟؟؟
جین « خنگول هم شد.. نه اما معشوقه منی هر کاری دلم بخواد میکنم
ا.ت « خیلی بیشعوری
راوی « کل کل جین و ا.ت اونقدر ادامه پیدا کرد که دست به یقیه شدن... میکا چشمک شیطانی به ووک زد و ووک خیلی سوسکی رفت پشت، سر جین... جین متوجه شد اما وجود این الهه خوش بویی که سالها بیتابش بود باعث شد دیر بجنبه و ووک اونو هل بده...
میکا « وقتی ووک جین رو هل داد اوفتاد روی ا.ت و باعث شد یه بوسه، یهویی داشته باشن... مطمئن بودم اگه اونجا میموندیم توسط جین مورد عنایت قرار میگرفتیم... برای همین با سرعت جت از اتاق خارج شدیم
جین « قلبم به بشدت بیتابی میکرد ..حال ا.ت بهتر از من نبود. . به خوبی ضربان تند شده قلبش رو حس میکردم... با حالت چندشی از هم جدا شدیم ... من میرم این دوتا رو ادب کنم
ا.ت « منم، میام
جین« نکنه با اون سر باند پیچی شده میخواهی دوتا خونآشام فراری رو گیر بندازی
ا.ت « به اینا فکر نکن بسپارش به من
راوی « چندی بعد ا.ت با چشمای گریون وارد اتاق میکا شد... ووک و میکا جایی قایم شده بودن که عقل جن هم بهش نمیرسید... با دیدن ا.ت ای که از ته دل زار میزنه بیرون اومدن و میکا خیلی نگران گفت
میکا « ی... یاعع.. ا.ت چی شدهه؟؟؟ چرا اینجوری شدی؟ جین دعوات کرده؟؟
راوی « در کسری از ثانیه میکا احساس کرد چیزی پشت سرش به سرعت باد رد شد و بعد ووک جیغش در اومد
۶۱.۶k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.