پارت⁶³~
بعد از اینکه از هم جدا شدیم سرمو انداختم پایین و به زمین خیره شدم ..
جیمین:معذرت...میخوام..اگع باعث اذیتت شدم ...اگع بخوای ...از....از زندگیت می....
ا/ت:ساکت...حرف نزن
.....
ا/ت:حرف میزنی حداقل چرت و پرت نگو
با اینکه سرم پایین بود ولی خندشو حس کردم ...پسره احمق ...شیطونه میگه بزنم تو سرش پخش زمین شه..
جیمین:ا/ت
همنجوری که سرم پایین بود با یه من اخم گفتم :هومم
جیمین:بخشیدیم؟؟
مثل بچه ها سرم و به چپ و راست تکون دادم
جیمین:زبونت و قوت دادی؟
ا/ت:نخیرررر....فقط یه اقای بیشوری دو ساعت پیش داشت لبام و میخو....
دوتا دستام و گذاشتم روی دهنم ...اخخخ چی بود من گفتم اخه ....هرچی به ذهنم میرسه و میگه ...خدا بگم چیکارت کنه جیمین..
ا/ت:منظورم اینکه داشت لبامو قورت میداد ...وحشی بوددددددد
جیمین یه خنده ای کرد و گفت:دلت نمی خواد که اون اقا کارشو تکرار کنه ن؟؟
چیییی ....وایییی خدااا اخه یه ادم چقدر می تونه پرو باشه ...نخیررر الان حالت و میگیرم مستر پارک...
با اخم سرم و اوردم بالا...
ا/ت:چیییی.....خیلی پروییی
جیمین با خنده ای که سعی میکنه جلوش و بگیره:من ....من پروعم
ا/ت:شیطونه میگه بزنم فک و بیارم پایین ....
جیمین:اووو...زورت و به رخم میکشی؟
ا/ت یه مشت اروم زدم به بازوش که از نظر خودش محکم بود😐...
ا/ت:خیلی نامردی...خیلی بد انجامش دادی ...خیلی درد داشت
ناخوداگاه اشک تو چشمام جمع شد و بغض به گلوم هجوم اورده بود ...
جیمین که فهمید یواش من و کشید تو بغلش ...
جیمین:هوششش...چیزی نیست ...اروم باش...
این حرفاش تلنگوری بود تا اشکام روون شن من و از خودش جدا کرد و با دستاش اشکام و پاک کرد ...
جیمین:میشه فراموشش کنی ....قول میدم جبران کنم..
با گریه یواش سرم و تکون دادم
با این کارم اینگار جون گرفت ...لبخند روی لبش بیشتر شد ...
جیمین:ممنون
چند دقه بهم نگاه کرد ...(جو داشت سنگین میشد کمکم😐)
جیمین:خب حالا بیا غذات و بخور ...بدو دختر خوب
به این حرفش یه خنده ایی کردم ...انگار داشت با یه بچه ۲ ساله حرف میزد ..قاشق و اورد بالا ...تا دهنم و باز کردم ..زیر دلم تیر کشید..
درد خیلی بدی داشت جوری که چشمام از درد باز نمی شد..
ا/ت:اخ.....اییی
جیمین نگران شدو..
جیمین:ا/ت....چی شد
با بغض تو گلوم گفتم:دلم...اییی ...خیلی درد می کنه..
سریع سینی غذا رو گذاشت روی میز و بعد اومد سمت من و بغلم کرد و خوابوندم روی تخت..و برق و خاموش کرد ...اول فکر کردم رفت ولی وقتی تخت بالا پایین شد و یه دست دور کمر حلقه شد فهمیدم نرفته...یواش کمر و گرفت و چرخوند سمت خودش ...اروم با دستش لباسم و زد کنار و زیر دلم و اروم ماساژ داد ....حالم خیلی بهتر شد ...فقط یادمه که جیمین سرم و بوس کرد و سرشو برد زیر گردنم و بعدش دیگه خوابم برد ...بهترین خواب زندگیم بود ...
کامنتتت💜
جیمین:معذرت...میخوام..اگع باعث اذیتت شدم ...اگع بخوای ...از....از زندگیت می....
ا/ت:ساکت...حرف نزن
.....
ا/ت:حرف میزنی حداقل چرت و پرت نگو
با اینکه سرم پایین بود ولی خندشو حس کردم ...پسره احمق ...شیطونه میگه بزنم تو سرش پخش زمین شه..
جیمین:ا/ت
همنجوری که سرم پایین بود با یه من اخم گفتم :هومم
جیمین:بخشیدیم؟؟
مثل بچه ها سرم و به چپ و راست تکون دادم
جیمین:زبونت و قوت دادی؟
ا/ت:نخیرررر....فقط یه اقای بیشوری دو ساعت پیش داشت لبام و میخو....
دوتا دستام و گذاشتم روی دهنم ...اخخخ چی بود من گفتم اخه ....هرچی به ذهنم میرسه و میگه ...خدا بگم چیکارت کنه جیمین..
ا/ت:منظورم اینکه داشت لبامو قورت میداد ...وحشی بوددددددد
جیمین یه خنده ای کرد و گفت:دلت نمی خواد که اون اقا کارشو تکرار کنه ن؟؟
چیییی ....وایییی خدااا اخه یه ادم چقدر می تونه پرو باشه ...نخیررر الان حالت و میگیرم مستر پارک...
با اخم سرم و اوردم بالا...
ا/ت:چیییی.....خیلی پروییی
جیمین با خنده ای که سعی میکنه جلوش و بگیره:من ....من پروعم
ا/ت:شیطونه میگه بزنم فک و بیارم پایین ....
جیمین:اووو...زورت و به رخم میکشی؟
ا/ت یه مشت اروم زدم به بازوش که از نظر خودش محکم بود😐...
ا/ت:خیلی نامردی...خیلی بد انجامش دادی ...خیلی درد داشت
ناخوداگاه اشک تو چشمام جمع شد و بغض به گلوم هجوم اورده بود ...
جیمین که فهمید یواش من و کشید تو بغلش ...
جیمین:هوششش...چیزی نیست ...اروم باش...
این حرفاش تلنگوری بود تا اشکام روون شن من و از خودش جدا کرد و با دستاش اشکام و پاک کرد ...
جیمین:میشه فراموشش کنی ....قول میدم جبران کنم..
با گریه یواش سرم و تکون دادم
با این کارم اینگار جون گرفت ...لبخند روی لبش بیشتر شد ...
جیمین:ممنون
چند دقه بهم نگاه کرد ...(جو داشت سنگین میشد کمکم😐)
جیمین:خب حالا بیا غذات و بخور ...بدو دختر خوب
به این حرفش یه خنده ایی کردم ...انگار داشت با یه بچه ۲ ساله حرف میزد ..قاشق و اورد بالا ...تا دهنم و باز کردم ..زیر دلم تیر کشید..
درد خیلی بدی داشت جوری که چشمام از درد باز نمی شد..
ا/ت:اخ.....اییی
جیمین نگران شدو..
جیمین:ا/ت....چی شد
با بغض تو گلوم گفتم:دلم...اییی ...خیلی درد می کنه..
سریع سینی غذا رو گذاشت روی میز و بعد اومد سمت من و بغلم کرد و خوابوندم روی تخت..و برق و خاموش کرد ...اول فکر کردم رفت ولی وقتی تخت بالا پایین شد و یه دست دور کمر حلقه شد فهمیدم نرفته...یواش کمر و گرفت و چرخوند سمت خودش ...اروم با دستش لباسم و زد کنار و زیر دلم و اروم ماساژ داد ....حالم خیلی بهتر شد ...فقط یادمه که جیمین سرم و بوس کرد و سرشو برد زیر گردنم و بعدش دیگه خوابم برد ...بهترین خواب زندگیم بود ...
کامنتتت💜
۱۷۹.۴k
۰۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.