راه طولانیـp3
راه طولانیـp3
سولی: به کیفم. نگو
ا. ت: بیلاخ، بلندشو بریم خستم
سولی: بریم
ازکافه اومدیم بیرون و به سمت ایستگاه مترو رفتیم منتظر بودیم مترو بیاد، یکمی گذشت به ساعتم نگاه کردم، مترو اومد در باز شد و رفتیم داخل و رو یکی از صندلی ها نشسته بودیم با سولی
سرم و. کردم تو گوشی و ور میرفتم یه نفری نشست کنارم دقت نکردم ولی با صداش برگشتم
پسره: دارم میام مامان
همون پسره بود ک تو. کافه بود برگشتم نگاهش کردم، با یه نگاه تو چشاش بهم زل زدیم تپش قلب گرفتم قلب تند تند میزد
پسر: عه توعم اینجایی
ا.ت: چیز... عم عاره(خنده فیک)
پسر: چه خوب ک دوباره تونستم ببینمت(لبخند)
وقتی ک پسره خندید خیلی صورتش قشنگ شد
خط خنده کنار لبش خیلی قشنگ بود
محوش شده بودم ک با صدای سولی به خدم اومدم
سولی: ا. ت؟ ا. ت پیاده شو بیا
ا. ت: عاها بریم،خدافز(خنده فیک)
زمان گذشتع:
من کیم ا. ت دختری افسرده و غمیگن و تو خدم بودم ک با کسی رفت و امد نداشتم به غیر از دوستم سولی
بیشتر موقع ها تو اتاق تاریکی ک خدم ساختم زندانی شدم و با ادمای دور و برم حال نمیکنم
تفریح روزانم شده تیغ زد روی دست
شیشه کشیدن روی سینه هام و ترقوه هام
دردی حس نمیکردم با این زخما بلکه خیلیم حال میکردم باهاشون
اتاقی ک ساختم دیوارایی کاملن مشکی و تیره
تخت و رو تختی سیاه، همه جای اتاقم سیاه بود
متنفر بودم ازکاپل هایی ک چندشن و بیشتر وقتشون باهمن
تموم لباسام مشکی
یه دختره افسرده ک تو خدشه و با کسی حال نمیکنه الان داره داستان زندگی خدشو مینویسه
هنوز ادامه داره
.......
زمان حال:
کلیدو انداختم تو در و اومدم تو خونه سلامی به مادرم کردم و رفتم تو اتاق همیشه تاریک و رو تخت ولو شدم و به امروز فک میکردم....
سولی: به کیفم. نگو
ا. ت: بیلاخ، بلندشو بریم خستم
سولی: بریم
ازکافه اومدیم بیرون و به سمت ایستگاه مترو رفتیم منتظر بودیم مترو بیاد، یکمی گذشت به ساعتم نگاه کردم، مترو اومد در باز شد و رفتیم داخل و رو یکی از صندلی ها نشسته بودیم با سولی
سرم و. کردم تو گوشی و ور میرفتم یه نفری نشست کنارم دقت نکردم ولی با صداش برگشتم
پسره: دارم میام مامان
همون پسره بود ک تو. کافه بود برگشتم نگاهش کردم، با یه نگاه تو چشاش بهم زل زدیم تپش قلب گرفتم قلب تند تند میزد
پسر: عه توعم اینجایی
ا.ت: چیز... عم عاره(خنده فیک)
پسر: چه خوب ک دوباره تونستم ببینمت(لبخند)
وقتی ک پسره خندید خیلی صورتش قشنگ شد
خط خنده کنار لبش خیلی قشنگ بود
محوش شده بودم ک با صدای سولی به خدم اومدم
سولی: ا. ت؟ ا. ت پیاده شو بیا
ا. ت: عاها بریم،خدافز(خنده فیک)
زمان گذشتع:
من کیم ا. ت دختری افسرده و غمیگن و تو خدم بودم ک با کسی رفت و امد نداشتم به غیر از دوستم سولی
بیشتر موقع ها تو اتاق تاریکی ک خدم ساختم زندانی شدم و با ادمای دور و برم حال نمیکنم
تفریح روزانم شده تیغ زد روی دست
شیشه کشیدن روی سینه هام و ترقوه هام
دردی حس نمیکردم با این زخما بلکه خیلیم حال میکردم باهاشون
اتاقی ک ساختم دیوارایی کاملن مشکی و تیره
تخت و رو تختی سیاه، همه جای اتاقم سیاه بود
متنفر بودم ازکاپل هایی ک چندشن و بیشتر وقتشون باهمن
تموم لباسام مشکی
یه دختره افسرده ک تو خدشه و با کسی حال نمیکنه الان داره داستان زندگی خدشو مینویسه
هنوز ادامه داره
.......
زمان حال:
کلیدو انداختم تو در و اومدم تو خونه سلامی به مادرم کردم و رفتم تو اتاق همیشه تاریک و رو تخت ولو شدم و به امروز فک میکردم....
۳۸.۹k
۳۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.