Part° 5
Part° 5
اون... رزی پدصگ بود
+خدایاااا چرا ولم نمیکنههههه ( با صدای بلند )
نکنه اتفاق بدی افتاده براش..سریع جواب دادم
+الو چیشده خوبی؟؟! (نگران)
×خوبم بابا چیزی نشده که توعم
+عوضی کثافت اشغال گوه (تند گفت)
×اوو ی نفس بگیر توعم
زنگ زدم بگم پس فردا شب میخوایم جشن بگیریم توعم باید حتما بیای
پارتنر هم داشته باشی که چه بهتر 🤭
+پارتنرم کجام بود توعم
به چه مناسبت؟
×اشنایی منو اقایی
+اهه حالم بد شد. باشه میام
×دلتم بخواد.. اوکی میبینمت بوس بهت
+خدافظظظظ
غذامو خوردم پانی رو بغل کردم بردم روتختم و خوابیدیم. صبح با الارم گوشیم بیدار شدم رفتم دوش 7 مینی گرفتم و اومدم بیرون روتین پوستیم رو انجام دادم و یه ارایش لایت کردم و موهامو خشک کردم و یه پیرهن صورتی کالباسی با شلوار مشکی پوشیدم کیف وکفش صورتی هم برداشتم و رفتم پایین...
+صبح بخیر اجوماا
&صبحت بخیر دخترم.. بیا صبحانتو بخور
+مرسیی... شروع کردم به خوردن و بعد از 10 مین از سر میز بلند شدم و با اجوما خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت شرکت
(پرش زمانی تو شرکت)
تقریبا وقت ناهار شده بود و همه کم کم داشتن میرفتن غذا بخورن. میزمو مرتب کردم و بلند شدم برم ناهار بخورم که گوشیم زنگ خورد... جا خوردم.... خواهرم بود
چند وقتی میشه که باهم حرف نزدیم.. سریع جواب دادم...
( اسم خواهر ات املیا ست و علامتش $ )
+سلام املیا چطوری؟
$سسلاامممم.. خوبم تو چطوری؟
+عالی.. جانم چی کار داشتی؟
$کجایی؟
+شرکت.. چطور؟
$از شرکت برو بیرون جلوی در ورودی وایسا
+چرااا؟
$کاری که میگمو بکن
+اوکی
$خب فعلا قطع میکنم بای
+وایس..ا.. عه قطع کرد که
فوضولیم درد گرفته بود که الان برای چی به من گفت برم بیرون.. همینطور داشتم با خودم حرف میزدم و میرفتم به سمت در که دیدم دوتا خانوم دارن برام دست تکون میدن و بدو بدو میان سمتم.. یکم که دقت کردم دیدم.. بلهههه مادر گرامی و خواهر گلم اند
از خوشحالی زیاد گریم گرفت.. بلاخره بعد 10 سال همو دیدیم.. سفت همو بغل کردیم و گریه میکردیم
بعد از چند مین از هم جدا شدیم و کلی خوش و بش کردیم. گفتم بریم عمارت با اینکه گفتم بابا امریکاست ولی قبول نکردن چون اگه میومدن اونجا نگهبان ها و خدمتکار ها ب بابا گزارش میدادن و اونا هنوز از هم متنفرن
سوار ماشین شدیم و بردمشون هتل و براشون پنت هاوس گرفتم. کلی رفع دل تنگی کردیم و زنگ زدم به اجوما و گفتم که مامانم از کانادا اومده و شب پیشش میمونم و به گوش بابا نرسه که مامانم اینجاست گفت باشه و منم دلم براش تنگ شده بگو حتما بیاد من ببینمش گفتم چشم بهشون میگم ..خدافظی کردم و گوشی رو قطع کردم......
__________________________
پایان پارت 5
اون... رزی پدصگ بود
+خدایاااا چرا ولم نمیکنههههه ( با صدای بلند )
نکنه اتفاق بدی افتاده براش..سریع جواب دادم
+الو چیشده خوبی؟؟! (نگران)
×خوبم بابا چیزی نشده که توعم
+عوضی کثافت اشغال گوه (تند گفت)
×اوو ی نفس بگیر توعم
زنگ زدم بگم پس فردا شب میخوایم جشن بگیریم توعم باید حتما بیای
پارتنر هم داشته باشی که چه بهتر 🤭
+پارتنرم کجام بود توعم
به چه مناسبت؟
×اشنایی منو اقایی
+اهه حالم بد شد. باشه میام
×دلتم بخواد.. اوکی میبینمت بوس بهت
+خدافظظظظ
غذامو خوردم پانی رو بغل کردم بردم روتختم و خوابیدیم. صبح با الارم گوشیم بیدار شدم رفتم دوش 7 مینی گرفتم و اومدم بیرون روتین پوستیم رو انجام دادم و یه ارایش لایت کردم و موهامو خشک کردم و یه پیرهن صورتی کالباسی با شلوار مشکی پوشیدم کیف وکفش صورتی هم برداشتم و رفتم پایین...
+صبح بخیر اجوماا
&صبحت بخیر دخترم.. بیا صبحانتو بخور
+مرسیی... شروع کردم به خوردن و بعد از 10 مین از سر میز بلند شدم و با اجوما خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت شرکت
(پرش زمانی تو شرکت)
تقریبا وقت ناهار شده بود و همه کم کم داشتن میرفتن غذا بخورن. میزمو مرتب کردم و بلند شدم برم ناهار بخورم که گوشیم زنگ خورد... جا خوردم.... خواهرم بود
چند وقتی میشه که باهم حرف نزدیم.. سریع جواب دادم...
( اسم خواهر ات املیا ست و علامتش $ )
+سلام املیا چطوری؟
$سسلاامممم.. خوبم تو چطوری؟
+عالی.. جانم چی کار داشتی؟
$کجایی؟
+شرکت.. چطور؟
$از شرکت برو بیرون جلوی در ورودی وایسا
+چرااا؟
$کاری که میگمو بکن
+اوکی
$خب فعلا قطع میکنم بای
+وایس..ا.. عه قطع کرد که
فوضولیم درد گرفته بود که الان برای چی به من گفت برم بیرون.. همینطور داشتم با خودم حرف میزدم و میرفتم به سمت در که دیدم دوتا خانوم دارن برام دست تکون میدن و بدو بدو میان سمتم.. یکم که دقت کردم دیدم.. بلهههه مادر گرامی و خواهر گلم اند
از خوشحالی زیاد گریم گرفت.. بلاخره بعد 10 سال همو دیدیم.. سفت همو بغل کردیم و گریه میکردیم
بعد از چند مین از هم جدا شدیم و کلی خوش و بش کردیم. گفتم بریم عمارت با اینکه گفتم بابا امریکاست ولی قبول نکردن چون اگه میومدن اونجا نگهبان ها و خدمتکار ها ب بابا گزارش میدادن و اونا هنوز از هم متنفرن
سوار ماشین شدیم و بردمشون هتل و براشون پنت هاوس گرفتم. کلی رفع دل تنگی کردیم و زنگ زدم به اجوما و گفتم که مامانم از کانادا اومده و شب پیشش میمونم و به گوش بابا نرسه که مامانم اینجاست گفت باشه و منم دلم براش تنگ شده بگو حتما بیاد من ببینمش گفتم چشم بهشون میگم ..خدافظی کردم و گوشی رو قطع کردم......
__________________________
پایان پارت 5
۸.۵k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.