آرامش دریا p¹⁰
آرامش دریا p¹⁰
ویو جیمین
بیدار شدم دیدم ساعت ۶ شده!
واقعا؟
تنها چیزی که یادم میاد اینکه آیون گفت دکتر اومد. همین! بلند شدم و لباسم و عوض کردم ( اسلاید بعدی) و رفتم پایین. یونگی که داشت فیلم تماشا میکرد و نارنگی میخورد ولی آیون و سوبین و ندیدم.
جیمین: یونگییییی؟
تا ایم یونگی و بردم سریع بدو بدو اومد پشم و سرفه کنان حرف میزد ....وقتی که سرفه هاش تموم شد پرسید..
یونگی: جیمین حالت خوبه؟ کی بیدار شدی؟ درد داری؟ چیزی میخوای؟ حوس چیزی کردی؟ آهااان سوبین اذیتت کرده آره؟ اصلا چرا بلند شدی؟ چرا نخوابیدی؟ چرا راه رفتی؟ چرا صدام نکردی که بیام تورو بیارم؟ چرا...
جیمین: چتهههه؟ (داد)
یونگی: ببخشید بیبی. (کیوت)
جیمین: من خوبم، بچه هم خوبه. سوبین و اوما کجان؟
یونگی: مامان داره با سوبین حرف میزنه.
جیمین: (ناراحت میشه و سرش و میندازه پایین)
یونگی: جیمین؟ نگران نباش...مامانم کارش و بلده.
حالا توهم سرپا وای نستا برای تو و بچه خوب نیست.
جیمین: باورم نمیشه...تو واقعا لنا رو دوس داری؟
یونگی: چی؟ چرا این سوال و میپرسی؟
جیمین: چون فقط به فکر بچه ای!
یونگی: معذرت میخوام اگر بهت زاد توجه نکردم. حالت بیا بیبی...ببین برات کلی خوراکی خریدم.
جیمین: دکتر گفت که حالم خیلی وخیمه آره؟
یونگی: نه فدات شم آخه کی این و گفته؟..دکتر گفت که فقط نباید زیاد تحرک داشته باشی و هواسمون بهت باشه...درضمن خوشگلم استرس هم نگیر.
جیمین: یعنی حالش خوبه؟
یونگی: معلومه که خوبه..زیاد استرس نگیر دیگه! ددی نگران میشه هااااا
جیمین: ولی من میترسمممم (گریه)
یونگی: چرا آخه؟
جیمین: چی...چیزیش ...هق...هق...نشه...من...من...هق..
میترسمممم..هققققق
یونگی لبم و بوس*ید و سرم و گذاشت روی پاهاش و با یه دستش دستم ک گرفت و نوازشش میکرد با یه دستشم یه پتوی مسافرتی که روی دسته ی مبل و انداخت روی من و دستش برد زیر پتو و از زیر پیرهنم و تا بای شکم برآمدم بالا آوورد و از زیر پتو مسافرتی شکمم و ماساژ میداد...
یونگی: قربون کیتنم برم آخهههههههههه (بلند)
جیمین: یونگی آروم تر ندیمه ها میشنون.
یونگی: بزار بشنون.مگه چیه؟
جیمین: دوست دارم ددی جونم.
*یک ما بعد*
...
ویو جیمین
بیدار شدم دیدم ساعت ۶ شده!
واقعا؟
تنها چیزی که یادم میاد اینکه آیون گفت دکتر اومد. همین! بلند شدم و لباسم و عوض کردم ( اسلاید بعدی) و رفتم پایین. یونگی که داشت فیلم تماشا میکرد و نارنگی میخورد ولی آیون و سوبین و ندیدم.
جیمین: یونگییییی؟
تا ایم یونگی و بردم سریع بدو بدو اومد پشم و سرفه کنان حرف میزد ....وقتی که سرفه هاش تموم شد پرسید..
یونگی: جیمین حالت خوبه؟ کی بیدار شدی؟ درد داری؟ چیزی میخوای؟ حوس چیزی کردی؟ آهااان سوبین اذیتت کرده آره؟ اصلا چرا بلند شدی؟ چرا نخوابیدی؟ چرا راه رفتی؟ چرا صدام نکردی که بیام تورو بیارم؟ چرا...
جیمین: چتهههه؟ (داد)
یونگی: ببخشید بیبی. (کیوت)
جیمین: من خوبم، بچه هم خوبه. سوبین و اوما کجان؟
یونگی: مامان داره با سوبین حرف میزنه.
جیمین: (ناراحت میشه و سرش و میندازه پایین)
یونگی: جیمین؟ نگران نباش...مامانم کارش و بلده.
حالا توهم سرپا وای نستا برای تو و بچه خوب نیست.
جیمین: باورم نمیشه...تو واقعا لنا رو دوس داری؟
یونگی: چی؟ چرا این سوال و میپرسی؟
جیمین: چون فقط به فکر بچه ای!
یونگی: معذرت میخوام اگر بهت زاد توجه نکردم. حالت بیا بیبی...ببین برات کلی خوراکی خریدم.
جیمین: دکتر گفت که حالم خیلی وخیمه آره؟
یونگی: نه فدات شم آخه کی این و گفته؟..دکتر گفت که فقط نباید زیاد تحرک داشته باشی و هواسمون بهت باشه...درضمن خوشگلم استرس هم نگیر.
جیمین: یعنی حالش خوبه؟
یونگی: معلومه که خوبه..زیاد استرس نگیر دیگه! ددی نگران میشه هااااا
جیمین: ولی من میترسمممم (گریه)
یونگی: چرا آخه؟
جیمین: چی...چیزیش ...هق...هق...نشه...من...من...هق..
میترسمممم..هققققق
یونگی لبم و بوس*ید و سرم و گذاشت روی پاهاش و با یه دستش دستم ک گرفت و نوازشش میکرد با یه دستشم یه پتوی مسافرتی که روی دسته ی مبل و انداخت روی من و دستش برد زیر پتو و از زیر پیرهنم و تا بای شکم برآمدم بالا آوورد و از زیر پتو مسافرتی شکمم و ماساژ میداد...
یونگی: قربون کیتنم برم آخهههههههههه (بلند)
جیمین: یونگی آروم تر ندیمه ها میشنون.
یونگی: بزار بشنون.مگه چیه؟
جیمین: دوست دارم ددی جونم.
*یک ما بعد*
...
۳.۴k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.