tell me daddy
tell me daddy
P3
__________________________________________
π: ببخشید
(#: بابای رونا _@: مامان رونا)
#: تو کی هستی بدون در زدن میای تو!!!؟؟
π: می خوام با شما صحبت کنم درباره دخترتون
#: گمشو از خونه برو بیرون نمی خوام صحبتی کنم
π: فکر کنم حرف آدمیزاد حالیت نمیشه باید یه جور دیگه عمل کنم من میتونم تو دو ثانیه خونت رو روی سرت خراب کنم( داد)
#: امممم ببخشید آقا ولی چیکار دارید
π: خب چطوره دخترتون رو بدید به من
#: بله؟؟!!
π: فهمیدم که دختر واقعیتون نیست پس بیا معامله کنیم
#: خب اون وقت چی میرسه به من
@: عزیزم دیوونه شدی دخترتو میفروشی
#: اون که به هر حال دختر واقعیمون نیس پس عیبی نداره این معامله رو کنیم
π: (پوزخند)
ویو رونا:
حرفایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم
اون ها منو فروختن به یه کسی که اصلا نمیشناختن
دیگه زندگیم از این بهتر نمیشه
باید یه جوری زندگیم رو نجات بدم
همه ی وسایلم رو داخل کیفم گزاشتم
صدای باز شدن در اومد زود پریدم روی تختم
مامان: رونا بیا شام عزیزم
عزیزم هه واقعا که منو میفروشن بعد میگن عزیزم
&: باشه مامان الان میام
از کلمه مامان متنفر بودم ولی باید تظاهر میکردم تا از این جهنم خونه برم
بلند شدم و رفتم پیش اونا
بابا: دخترم می خوایم یه موضوعی بهت بگیم
&: اوهوم بگید
بابا : خب ما ...... ما..... یعنی یکی قراره تو رو ببره
&: کجا .... ببره!!؟
بابا: ما مجبور بودیم این قرارو بزاریم چون ممکن بود خونمونو همه مونو بکشن
هه همشونو به خاطر پول کرده
&: عیبی نداره من مشکلی ندارم
مامان: واقعا؟!!!
&: اوهوم
مامان: دختر خودمی عزیزم شامتو بخور
لبخند زدم ولی از درون میسوختم
مامان: عزیزم فردا قراره بیاد ببرتت
&: باشه
لباسم رو پوشیدم ( اسلاید بعد)
پنجره رو باز کردم خوبه که خونمون کوچولوعه از پنجره پریدم پایین و با تمام سرعتم از اونجا فرار کردم
وویی من برم بخوابم:›
P3
__________________________________________
π: ببخشید
(#: بابای رونا _@: مامان رونا)
#: تو کی هستی بدون در زدن میای تو!!!؟؟
π: می خوام با شما صحبت کنم درباره دخترتون
#: گمشو از خونه برو بیرون نمی خوام صحبتی کنم
π: فکر کنم حرف آدمیزاد حالیت نمیشه باید یه جور دیگه عمل کنم من میتونم تو دو ثانیه خونت رو روی سرت خراب کنم( داد)
#: امممم ببخشید آقا ولی چیکار دارید
π: خب چطوره دخترتون رو بدید به من
#: بله؟؟!!
π: فهمیدم که دختر واقعیتون نیست پس بیا معامله کنیم
#: خب اون وقت چی میرسه به من
@: عزیزم دیوونه شدی دخترتو میفروشی
#: اون که به هر حال دختر واقعیمون نیس پس عیبی نداره این معامله رو کنیم
π: (پوزخند)
ویو رونا:
حرفایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم
اون ها منو فروختن به یه کسی که اصلا نمیشناختن
دیگه زندگیم از این بهتر نمیشه
باید یه جوری زندگیم رو نجات بدم
همه ی وسایلم رو داخل کیفم گزاشتم
صدای باز شدن در اومد زود پریدم روی تختم
مامان: رونا بیا شام عزیزم
عزیزم هه واقعا که منو میفروشن بعد میگن عزیزم
&: باشه مامان الان میام
از کلمه مامان متنفر بودم ولی باید تظاهر میکردم تا از این جهنم خونه برم
بلند شدم و رفتم پیش اونا
بابا: دخترم می خوایم یه موضوعی بهت بگیم
&: اوهوم بگید
بابا : خب ما ...... ما..... یعنی یکی قراره تو رو ببره
&: کجا .... ببره!!؟
بابا: ما مجبور بودیم این قرارو بزاریم چون ممکن بود خونمونو همه مونو بکشن
هه همشونو به خاطر پول کرده
&: عیبی نداره من مشکلی ندارم
مامان: واقعا؟!!!
&: اوهوم
مامان: دختر خودمی عزیزم شامتو بخور
لبخند زدم ولی از درون میسوختم
مامان: عزیزم فردا قراره بیاد ببرتت
&: باشه
لباسم رو پوشیدم ( اسلاید بعد)
پنجره رو باز کردم خوبه که خونمون کوچولوعه از پنجره پریدم پایین و با تمام سرعتم از اونجا فرار کردم
وویی من برم بخوابم:›
۱۴.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.