جالبه بخونید بهتره ازاول گشتن توی پیج ها ویاجواب دادن پیا
جالبه بخونید بهتره ازاول گشتن توی پیج ها ویاجواب دادن پیام های چرت دوستان رهگذره دائمی 😂 😂 😂 😂
داستانی بخونید پشیمان نمیشید دودوست بود ارمان و جابر این دو همدیگرو خیلی دوست داشتند تا اینکه هر دوی آنها عاشق یه دختر میشن لیلا بعد مدتی آرمان میره به لیلا میگه دوست دارم لیلا میگه دوسم داری از کجا بدونم آرمان میگه امتحانم کن لیلا با کمی صبر میگه اون کوهو میبینی آرمان میگه آره لیلا میگه اگه بتونی روی اون کوه تا صبح آتیش روشن کنی باورم میشه که دوسم داری.... ارمانم رفت تا آتیشو روشن کنه بعد جابر هم میاد به لیلامیگه دوست دارم لیلا میگه از کجا بدونم جابر میگه امتحانم کن لیلا میگه آتیش اون کوهو میبینی اگه تونستی خاموشش کنی باورم میشه که دوسم داری بعد جابر هم میره تا اتیشو خاموش کنه بالای کوه که میرسه ارمانو میبینه که آتیش بزرگی روشن کرده آرمان با دیدنه جابر تعجب میکنه به جابر میگه اینجا چه کار میکنی جابر که تازه همه چیزو فهمیده بود به روی خودش نمیاره میگه دیدم اینجا دود بلند شده اومدم ببینم چه خبره جابر هم به آرمان در پیدا کردن چوب کمک میکنه بعد مدتی آتیشو خیلی بزرگ کردند آرمان به جابر گفت خسته شدیم بیا استراحت کنیم در حین استراحت هر دوشونو خواب میبره نزدیکای صبح جابر از خواب بلند میشه آرمانم بلند میکنه میبینن که آتیش داره خاموش میشه آرمان برای پیدا کردن چوب میره اما جابر میبینه که تا اومدن آرمان آتیش خاموش میشه خودشو میندازه تو اتیش تا آتیش خاموش نشه و دوستش به عشقش برسه: به سلامتی دوست فداکار.
داستانی بخونید پشیمان نمیشید دودوست بود ارمان و جابر این دو همدیگرو خیلی دوست داشتند تا اینکه هر دوی آنها عاشق یه دختر میشن لیلا بعد مدتی آرمان میره به لیلا میگه دوست دارم لیلا میگه دوسم داری از کجا بدونم آرمان میگه امتحانم کن لیلا با کمی صبر میگه اون کوهو میبینی آرمان میگه آره لیلا میگه اگه بتونی روی اون کوه تا صبح آتیش روشن کنی باورم میشه که دوسم داری.... ارمانم رفت تا آتیشو روشن کنه بعد جابر هم میاد به لیلامیگه دوست دارم لیلا میگه از کجا بدونم جابر میگه امتحانم کن لیلا میگه آتیش اون کوهو میبینی اگه تونستی خاموشش کنی باورم میشه که دوسم داری بعد جابر هم میره تا اتیشو خاموش کنه بالای کوه که میرسه ارمانو میبینه که آتیش بزرگی روشن کرده آرمان با دیدنه جابر تعجب میکنه به جابر میگه اینجا چه کار میکنی جابر که تازه همه چیزو فهمیده بود به روی خودش نمیاره میگه دیدم اینجا دود بلند شده اومدم ببینم چه خبره جابر هم به آرمان در پیدا کردن چوب کمک میکنه بعد مدتی آتیشو خیلی بزرگ کردند آرمان به جابر گفت خسته شدیم بیا استراحت کنیم در حین استراحت هر دوشونو خواب میبره نزدیکای صبح جابر از خواب بلند میشه آرمانم بلند میکنه میبینن که آتیش داره خاموش میشه آرمان برای پیدا کردن چوب میره اما جابر میبینه که تا اومدن آرمان آتیش خاموش میشه خودشو میندازه تو اتیش تا آتیش خاموش نشه و دوستش به عشقش برسه: به سلامتی دوست فداکار.
۳.۰k
۲۰ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.