بابایی جونم 💛 ▪︎Part 2▪︎
جیمین: عزیزدلم من سرم شلوغه نمیتونم بیا باهات ببخشید بابایی
جانا: بابایی تورو خدا فقط چند دقیقه طول میکشه
جیمین: جانا گفتم نمیشه دیگه
جانا: ولی
جیمین: جانا من کار دارم نمیتونم بیام الانم برو بخواب زود باش(با صدای نسبتا بلند)
جانا با ناراحتی به سمت اتاقش رفت و در رو بست و رفت روی تختش گریه کرد
(جیمین)
واقعا نمیخواستم صدامو روش بلند کنم ولی بخاطر خستگی خیلی بی حوصله شده بودم
یونا: جیمین اون تا الان منتظر تو وایستاده تا بیای باهات حرف بزنه بعد تو صداتو روش میبری بالا اون گناه داره مگه اون خواسته که تو ایدل باشی
جیمین: میدونم زیاده روی کردم ولی مگه تو بهش نگفتی که من نمیتونم بیام؟
یونا: گفتم ولی اون باز اسرار کرد خودش بهت بگه
جیمین از سر میز بلند شد و رفت سمت اتاق مشترکمون
جیمین: دستت درد نکنه
یونا: ولی تو که چیزی نخوردی!؟
جیمین: اشتها ندارم
یونا وسایل رو جمع و جور کرد و رفت توی اتاق دید جیمین با بالا تنه لخت خوابیده خودشم رفت روتین شبشو انجام داد و لباسش رو با یه نیشرت گشاد عوض کرد و رفت کنار همسرش خوابید که جیمین برگشت و بعدش کرد و هر دو بخواب رفتن
(یونا)
۷ صبح بیدار شدم و جیمین رو هم بیدار کردم و رفتم برای جانا صبحونه و تغذیه برای مدرسش آماده کنم و بعد از آماده کردن اونا رفتم و جانا رو بیدار کردم تا آماده بشه
یونا: مامانی جونم بلند شو دختر گلم
جانا: ولی خوابم میاد
یونا: مگه نمیخوای بری مدرسه؟
جانا سریع نشست رو تخت
جانا: الان صورتمو میشورم میام
یونا: افرین دخترم
یونا رفت توی آشپز خونه دید جیمین داره وسایلش رو برمیداره که بره
یونا: اول صبحونه بخور بعد برو
جیمین: آخه دیرم میشه
یونا: حالا با دو لقمه دیرت نمیشه
جیمین سر پایی یه لقمه خورد
جیمین: خیالت راحت شد؟
یونا: از دست تو
همون موقع جانا اومد تو آشپز خونه و ....
کپی ممنوع ❌
جانا: بابایی تورو خدا فقط چند دقیقه طول میکشه
جیمین: جانا گفتم نمیشه دیگه
جانا: ولی
جیمین: جانا من کار دارم نمیتونم بیام الانم برو بخواب زود باش(با صدای نسبتا بلند)
جانا با ناراحتی به سمت اتاقش رفت و در رو بست و رفت روی تختش گریه کرد
(جیمین)
واقعا نمیخواستم صدامو روش بلند کنم ولی بخاطر خستگی خیلی بی حوصله شده بودم
یونا: جیمین اون تا الان منتظر تو وایستاده تا بیای باهات حرف بزنه بعد تو صداتو روش میبری بالا اون گناه داره مگه اون خواسته که تو ایدل باشی
جیمین: میدونم زیاده روی کردم ولی مگه تو بهش نگفتی که من نمیتونم بیام؟
یونا: گفتم ولی اون باز اسرار کرد خودش بهت بگه
جیمین از سر میز بلند شد و رفت سمت اتاق مشترکمون
جیمین: دستت درد نکنه
یونا: ولی تو که چیزی نخوردی!؟
جیمین: اشتها ندارم
یونا وسایل رو جمع و جور کرد و رفت توی اتاق دید جیمین با بالا تنه لخت خوابیده خودشم رفت روتین شبشو انجام داد و لباسش رو با یه نیشرت گشاد عوض کرد و رفت کنار همسرش خوابید که جیمین برگشت و بعدش کرد و هر دو بخواب رفتن
(یونا)
۷ صبح بیدار شدم و جیمین رو هم بیدار کردم و رفتم برای جانا صبحونه و تغذیه برای مدرسش آماده کنم و بعد از آماده کردن اونا رفتم و جانا رو بیدار کردم تا آماده بشه
یونا: مامانی جونم بلند شو دختر گلم
جانا: ولی خوابم میاد
یونا: مگه نمیخوای بری مدرسه؟
جانا سریع نشست رو تخت
جانا: الان صورتمو میشورم میام
یونا: افرین دخترم
یونا رفت توی آشپز خونه دید جیمین داره وسایلش رو برمیداره که بره
یونا: اول صبحونه بخور بعد برو
جیمین: آخه دیرم میشه
یونا: حالا با دو لقمه دیرت نمیشه
جیمین سر پایی یه لقمه خورد
جیمین: خیالت راحت شد؟
یونا: از دست تو
همون موقع جانا اومد تو آشپز خونه و ....
کپی ممنوع ❌
۹۰.۲k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.