غریبه ای آشنا"P23"
ویو نارا
در اماراتو بستم و رفتم بیرون هوا بارونی بود و قطره های بارون آرومی به زمین فرود میومد:)
زیپ پالتومو کشیدم و شروع کردم به قدم زدن
تا موقعی که آرامشم با دیدن سایه پشتم بهم خورد ولی اهمیتی ندادم تا وقتی که فهمیدم سایه دنباله منه!
ترسیده بودم به همین خاطر از اولین پیچ خور پیچیدم بله اونم پیچید قدم هامو تند تر کردم که اونم تند تر کرده دیگه یواش یواش کم مونده بغضم بترکه که گوشیم زنگ خورد زود از جیبم گوشیمو در آوردم هیونجین بود
گوشیو باز کردم
هیون:الو
نارا:الووو هیونجینن (بغضم ترکید)
هیون:چیشده نارا؟؟؟؟
با گریه آروم گفتم:ترخدااا نجاتم بدههه
هیون:کجاییی تو؟؟؟
نارا:نمیدونم ولی دارم خونه رو میبینم
هیون:نارا سعی کن آروم باشی و گوشیو قطع نکن دارم میام
نارا:هیونجین ترخدا زود باش اون داره بهم میرسه
هیون:آروم باش هیچ گوهی نمیتونه بکنه
آجوشی:خانوم خوشگله وایسا بینم(دستمو گرفت)
نارا:دستمو ول کن(با گریه)
هیونجین پشت گوشی:عوضی اگه یه تار موش آسیب ببینه میکشمت!
آجوشی خندید و گوشیو از دستم گرفتو قطع کرد
با گریه گفتم:از من چی میخوای؟
آقا:فقط یکمی لذت قول میدم به تو بیشتر خوش بگذره حالا باهام بیا
از دستم گرفت و اینبار شروع کرد به کشیدنم
نارا:ولمممم کننننن عوضی
منو محکم تر کشوند و چسبوند دیوار با تمام قدرتم هلش میدادم اونم هی بدنمو لمس میکرد
نارا:اجوشی خواهش میکنم نکن (گریه)
مرده بهم نزدیک شد منو ببوسه که منم محکم چشامو بستم که صدای آخ اقا بلند شد
هیونجین:میکشمت عوضی
هیونجین نشست رو مرد و محکم شروع کرد به زدنش آروم چشامو باز کردم
دیگه هیچیو حس نمیکردم فقط گریه میکردم
هیونجین مرده رو تا سر حد مرگ کتک زد که آقا بی هوش شد زود بلند شدو به طرف من امد
نارا:هققق..هققق
هیونجین:نارا(امد جلو دستامو گرفت)منو نگاه کن!
محکم دستامو کشیدمبیرون و لنگان لنگان رفتم سمت امارات که از پشتم یواش یواش میومد تا اذیتم نکنه
یجا متوقف کردم نشستم رو پاهام و محکم شروع کردم به گریه کردن
یواشت یواش نزدیکم شد اونم نشست رو پاهاش و گفت:میتونم بغلت کنم؟
نارا:هقق هیون...هق..اگ...هق...تو.هققق..هقق. اگه تو....
هیونجین:هیش دیگه چیزی نگو؟
هیونجین بلند شد و دستشو به طرفم دراز کرد
هیونجین:پاشو بغلت کنم...
دستمو گذاشتم رو دستش و بلند شدم
هیونجین آروم امد جلو و دستاشو قفل بازو هام کرد و منو تو بغلش فشرد!
شروع کردم به محکم تر گریه کردن
سرمو آروم نوازش کردو گفت:دیگه تنهات نمیذارم!
نارا:هیونجین...هققق....من...دوست..دارم!
هیونجین خندید و گفت:منم دوست دارم
از تعجب اشکام متوقف شد و سرخ شدن لپام رو حس میکردم
زود از بغلش در امدم و گفتم:یاا میتونستی قشنگ تر اعتراف کنی!
خندید امد جلو اشکامو پاکید:باید ببوسمت تا باور کنی؟
لپام بیشتر سرخ شد ولی خودمو جمع کردم و گفتم:نه منو تا خونه کول کن!
هیونجین:این که از راحتم راحتره پرنسس
هیونجین امد جلو و منو براید استایل بغلش کرد
هیون:استراحت کن تو خونه بیدارت میکنم!
سرمو گذاشتم رو سینش
که شروع کرد به راه رفتن
نارا:هیونجین
هیون:بله؟
نارا:به اونی نگو نمیخام ناراحت شه
هیون:باشه..
ویو تهری صبح ساعت ۸
با صدای گوشی چشامو باز کردم ولی همه جا تاریک بود چن دقیقه ای همینجوری منگ به تاریکی خیره شده بودم تا بلخره متوجه شدم زیر پتوام(منننن😂)
پتو رو باز کردم که نور شدید خورشید باعث شد نتونم چشامو باز کنم با چشای بستی گوشیو یابیدم و بدون اینکه نگاه کنم کیه گوشی باز و گداشتم گوشم
تهری:ال..و(خوابآلو)
لیرانگ:بههه سلام بیبی
تهری:لعنتی(خواستم گوشیو ببندم که گفت)
لیرانگ:وایسااا باید چیزی بت بگم
تهری:بنال
لیرانگ:مافیا بودنتو به مامانت بگم یا باهام قرار میذاری؟؟؟
چشامو از تعجب باز کردم این از کجاااا فهمیده
خودمو زدم به کوچه علی چب
تهری:چیزی زدی بگو منم بزنم:/؟
بلند شدم و نشستم رو تخت تابمو درست کردم
لیرانگ:نه بیب ولی دیدم که ماریا اکسمو دزدیدی و الان داری شکنجش میدی
اینبار جدی شدم
تهری:لی رانگ من مافیا نیستم ک*شعر نگو(بی ادب😂😂)
بلند شدم حریر صورتیمو پوشیدم و درو باز و از پله ها رفتم پایین
لیرانگ:بس کن تهری من میدونم که مافیای
پوزخندی زدمو وارد آشبزخونه شدم که فلیکس رو دیدم با دیدنش شوکه شدم ولی به خودم نیاوردم!
رفتم سمت یخجال و بازش کردم
لیرانگ:خلاصه اگه باهام قرار نذاری همه چیو میذارم دست مامانت...
(باوررر کنید خوابم میاد فردا یه پارت میذارم چون قراره درس بخونم فعلا❤)
در اماراتو بستم و رفتم بیرون هوا بارونی بود و قطره های بارون آرومی به زمین فرود میومد:)
زیپ پالتومو کشیدم و شروع کردم به قدم زدن
تا موقعی که آرامشم با دیدن سایه پشتم بهم خورد ولی اهمیتی ندادم تا وقتی که فهمیدم سایه دنباله منه!
ترسیده بودم به همین خاطر از اولین پیچ خور پیچیدم بله اونم پیچید قدم هامو تند تر کردم که اونم تند تر کرده دیگه یواش یواش کم مونده بغضم بترکه که گوشیم زنگ خورد زود از جیبم گوشیمو در آوردم هیونجین بود
گوشیو باز کردم
هیون:الو
نارا:الووو هیونجینن (بغضم ترکید)
هیون:چیشده نارا؟؟؟؟
با گریه آروم گفتم:ترخدااا نجاتم بدههه
هیون:کجاییی تو؟؟؟
نارا:نمیدونم ولی دارم خونه رو میبینم
هیون:نارا سعی کن آروم باشی و گوشیو قطع نکن دارم میام
نارا:هیونجین ترخدا زود باش اون داره بهم میرسه
هیون:آروم باش هیچ گوهی نمیتونه بکنه
آجوشی:خانوم خوشگله وایسا بینم(دستمو گرفت)
نارا:دستمو ول کن(با گریه)
هیونجین پشت گوشی:عوضی اگه یه تار موش آسیب ببینه میکشمت!
آجوشی خندید و گوشیو از دستم گرفتو قطع کرد
با گریه گفتم:از من چی میخوای؟
آقا:فقط یکمی لذت قول میدم به تو بیشتر خوش بگذره حالا باهام بیا
از دستم گرفت و اینبار شروع کرد به کشیدنم
نارا:ولمممم کننننن عوضی
منو محکم تر کشوند و چسبوند دیوار با تمام قدرتم هلش میدادم اونم هی بدنمو لمس میکرد
نارا:اجوشی خواهش میکنم نکن (گریه)
مرده بهم نزدیک شد منو ببوسه که منم محکم چشامو بستم که صدای آخ اقا بلند شد
هیونجین:میکشمت عوضی
هیونجین نشست رو مرد و محکم شروع کرد به زدنش آروم چشامو باز کردم
دیگه هیچیو حس نمیکردم فقط گریه میکردم
هیونجین مرده رو تا سر حد مرگ کتک زد که آقا بی هوش شد زود بلند شدو به طرف من امد
نارا:هققق..هققق
هیونجین:نارا(امد جلو دستامو گرفت)منو نگاه کن!
محکم دستامو کشیدمبیرون و لنگان لنگان رفتم سمت امارات که از پشتم یواش یواش میومد تا اذیتم نکنه
یجا متوقف کردم نشستم رو پاهام و محکم شروع کردم به گریه کردن
یواشت یواش نزدیکم شد اونم نشست رو پاهاش و گفت:میتونم بغلت کنم؟
نارا:هقق هیون...هق..اگ...هق...تو.هققق..هقق. اگه تو....
هیونجین:هیش دیگه چیزی نگو؟
هیونجین بلند شد و دستشو به طرفم دراز کرد
هیونجین:پاشو بغلت کنم...
دستمو گذاشتم رو دستش و بلند شدم
هیونجین آروم امد جلو و دستاشو قفل بازو هام کرد و منو تو بغلش فشرد!
شروع کردم به محکم تر گریه کردن
سرمو آروم نوازش کردو گفت:دیگه تنهات نمیذارم!
نارا:هیونجین...هققق....من...دوست..دارم!
هیونجین خندید و گفت:منم دوست دارم
از تعجب اشکام متوقف شد و سرخ شدن لپام رو حس میکردم
زود از بغلش در امدم و گفتم:یاا میتونستی قشنگ تر اعتراف کنی!
خندید امد جلو اشکامو پاکید:باید ببوسمت تا باور کنی؟
لپام بیشتر سرخ شد ولی خودمو جمع کردم و گفتم:نه منو تا خونه کول کن!
هیونجین:این که از راحتم راحتره پرنسس
هیونجین امد جلو و منو براید استایل بغلش کرد
هیون:استراحت کن تو خونه بیدارت میکنم!
سرمو گذاشتم رو سینش
که شروع کرد به راه رفتن
نارا:هیونجین
هیون:بله؟
نارا:به اونی نگو نمیخام ناراحت شه
هیون:باشه..
ویو تهری صبح ساعت ۸
با صدای گوشی چشامو باز کردم ولی همه جا تاریک بود چن دقیقه ای همینجوری منگ به تاریکی خیره شده بودم تا بلخره متوجه شدم زیر پتوام(منننن😂)
پتو رو باز کردم که نور شدید خورشید باعث شد نتونم چشامو باز کنم با چشای بستی گوشیو یابیدم و بدون اینکه نگاه کنم کیه گوشی باز و گداشتم گوشم
تهری:ال..و(خوابآلو)
لیرانگ:بههه سلام بیبی
تهری:لعنتی(خواستم گوشیو ببندم که گفت)
لیرانگ:وایسااا باید چیزی بت بگم
تهری:بنال
لیرانگ:مافیا بودنتو به مامانت بگم یا باهام قرار میذاری؟؟؟
چشامو از تعجب باز کردم این از کجاااا فهمیده
خودمو زدم به کوچه علی چب
تهری:چیزی زدی بگو منم بزنم:/؟
بلند شدم و نشستم رو تخت تابمو درست کردم
لیرانگ:نه بیب ولی دیدم که ماریا اکسمو دزدیدی و الان داری شکنجش میدی
اینبار جدی شدم
تهری:لی رانگ من مافیا نیستم ک*شعر نگو(بی ادب😂😂)
بلند شدم حریر صورتیمو پوشیدم و درو باز و از پله ها رفتم پایین
لیرانگ:بس کن تهری من میدونم که مافیای
پوزخندی زدمو وارد آشبزخونه شدم که فلیکس رو دیدم با دیدنش شوکه شدم ولی به خودم نیاوردم!
رفتم سمت یخجال و بازش کردم
لیرانگ:خلاصه اگه باهام قرار نذاری همه چیو میذارم دست مامانت...
(باوررر کنید خوابم میاد فردا یه پارت میذارم چون قراره درس بخونم فعلا❤)
۱۰.۹k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.