عروسک خانوم من
p۷
....تو نگاه اول شناختمش اون پسر رفیق بابام بود که فقط ولگردی رو یاد گرفته بود ولی خوش معرفت بود....
کوک رفت سمت پسره و دستش رو روی شونهاش گذاشت و گفت
کوک: هی تاکان
تاکان باشنیدن اسمش به سمن صدا برگشت و کوک رو دید که یه حس خنده تو صورتش بود...صاف ایستاد و لبخند زد
تاکان: هی خوشحال از دیدنت پسر
کوک: منم داداش....چرا اینجایی
تاکان: این دختر رو نگا هرچی میگم بزار ببرمت خونت میگه نه
ا.ت: من خر نیستم ولم کن
تاکان: من که نگفتم خر باشی نگاه پات آسیب دیده
کوک: تاکان بیخیالش شو محبت به آدما نیومده
تاکان: دِ نگاه کن داره از پاش خون میاد
ا.ت: ولم کن خوب میشم خودم
کوک: ولش کن بزار هر غلطی میخواد بکنه...هی ا.ت دیگه این طرفا پیدات نشه
ا.ت: ....
تاکان: میشناسیش؟
کوک: هم کلاسیمه
تاکان: هی دختر من میخواستم کمکت کنم ولی چون کوک تا چند دقیقه پیش کنارت بوده به حرفش گوش میدم چه درست باشه چه نه
ا.ت هم سرش رو از بین دست تاکان کند و به راهش ادامه داد و کوک هم با حالت شکایت رفیقانه ای خندید و گفت
کوک: داداش چی میگی من کنارش بودم آخه؟
تاکان: بابا من بزرگت کردم....اسم دختره رو میدونی خب معلومه کنارت بوده تو که سمت کسی نمیری مگه کسی بیاد سمتت
کوک: اذیتم نکن تاکان خستم اون دختره هم ندیمه منه تو مدرسه
تاکان: یعنی چی؟
کوک: هیچی بهش گفتم به حرفام گوش کن گفت نه و اگه مدیون باشه گوش میده منم وقتی داشت میافتاد گرفتمش
تاکان: ایول جونگکوک....راستی پیاده چرا؟
کوک: به پدرم گفتم پیاده میام(دروغ)....کاری نداری؟
تاکان: نه خداحافظ
کوک هم بی هیچ به سمت خونش حرکت کرد و وقتی رسید نگهبانها در رو به روش باز کردن
کوک ویو
تا در باز شد امیلیا پرید بغلم
به روش لبخندی زدم و امیلیا کوله پشتی رو ازم گرفت و انداخت شونه خودش...توجهی نکردم و اونم امد دنبال تا خونه و تو اتاقم...لباسام رو در اوردم و....(ادامه دارد)
ا.ت ویو
رسیدم خونه و در رو باز کردم و سلامی دادم و رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رفتم تو حال و کنار مامانم نشستم
*ا.ت پات چیکار شده دخترم
ا.ت: داشتم بازی میکردم اینجوری شدش
*تکون نخور الان میام
مادر ا.ت رفت تو آشپزخونه و کمکهای اولیه آورد و کنار ا.ت زانو زد و مشغول تمیز کردن خون پاش و ضد اونی کردنش شد
*روز اول مدرسه چطور بود
ا.ت: مزخرف....امسال کنار دستیم یه سال از هممون بزرگتره ولی وقتی مداد رنگی نداشت من بهش دادم اما اون سر یه مدادسیاه نقاشیم رو پاره کرد تازه اون منو....
ا.ت خواست بگه که کوک اونو خدمتکاری گرفته اما میدونست که مادرش به مدرسه میره واسه همین ترسید که کنار دستی دیوونهاش بیشتر اذیتش کنه پس حرفش رو خورد
*خب اون تو رو چی؟
ا.ت: .....
۲۰❤️🩹❤️🩹
#سناریو
#فیک
#بی_تی_اس
#تکپارتی
#جونگکوک
#عروسک_خانوم_من
....تو نگاه اول شناختمش اون پسر رفیق بابام بود که فقط ولگردی رو یاد گرفته بود ولی خوش معرفت بود....
کوک رفت سمت پسره و دستش رو روی شونهاش گذاشت و گفت
کوک: هی تاکان
تاکان باشنیدن اسمش به سمن صدا برگشت و کوک رو دید که یه حس خنده تو صورتش بود...صاف ایستاد و لبخند زد
تاکان: هی خوشحال از دیدنت پسر
کوک: منم داداش....چرا اینجایی
تاکان: این دختر رو نگا هرچی میگم بزار ببرمت خونت میگه نه
ا.ت: من خر نیستم ولم کن
تاکان: من که نگفتم خر باشی نگاه پات آسیب دیده
کوک: تاکان بیخیالش شو محبت به آدما نیومده
تاکان: دِ نگاه کن داره از پاش خون میاد
ا.ت: ولم کن خوب میشم خودم
کوک: ولش کن بزار هر غلطی میخواد بکنه...هی ا.ت دیگه این طرفا پیدات نشه
ا.ت: ....
تاکان: میشناسیش؟
کوک: هم کلاسیمه
تاکان: هی دختر من میخواستم کمکت کنم ولی چون کوک تا چند دقیقه پیش کنارت بوده به حرفش گوش میدم چه درست باشه چه نه
ا.ت هم سرش رو از بین دست تاکان کند و به راهش ادامه داد و کوک هم با حالت شکایت رفیقانه ای خندید و گفت
کوک: داداش چی میگی من کنارش بودم آخه؟
تاکان: بابا من بزرگت کردم....اسم دختره رو میدونی خب معلومه کنارت بوده تو که سمت کسی نمیری مگه کسی بیاد سمتت
کوک: اذیتم نکن تاکان خستم اون دختره هم ندیمه منه تو مدرسه
تاکان: یعنی چی؟
کوک: هیچی بهش گفتم به حرفام گوش کن گفت نه و اگه مدیون باشه گوش میده منم وقتی داشت میافتاد گرفتمش
تاکان: ایول جونگکوک....راستی پیاده چرا؟
کوک: به پدرم گفتم پیاده میام(دروغ)....کاری نداری؟
تاکان: نه خداحافظ
کوک هم بی هیچ به سمت خونش حرکت کرد و وقتی رسید نگهبانها در رو به روش باز کردن
کوک ویو
تا در باز شد امیلیا پرید بغلم
به روش لبخندی زدم و امیلیا کوله پشتی رو ازم گرفت و انداخت شونه خودش...توجهی نکردم و اونم امد دنبال تا خونه و تو اتاقم...لباسام رو در اوردم و....(ادامه دارد)
ا.ت ویو
رسیدم خونه و در رو باز کردم و سلامی دادم و رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رفتم تو حال و کنار مامانم نشستم
*ا.ت پات چیکار شده دخترم
ا.ت: داشتم بازی میکردم اینجوری شدش
*تکون نخور الان میام
مادر ا.ت رفت تو آشپزخونه و کمکهای اولیه آورد و کنار ا.ت زانو زد و مشغول تمیز کردن خون پاش و ضد اونی کردنش شد
*روز اول مدرسه چطور بود
ا.ت: مزخرف....امسال کنار دستیم یه سال از هممون بزرگتره ولی وقتی مداد رنگی نداشت من بهش دادم اما اون سر یه مدادسیاه نقاشیم رو پاره کرد تازه اون منو....
ا.ت خواست بگه که کوک اونو خدمتکاری گرفته اما میدونست که مادرش به مدرسه میره واسه همین ترسید که کنار دستی دیوونهاش بیشتر اذیتش کنه پس حرفش رو خورد
*خب اون تو رو چی؟
ا.ت: .....
۲۰❤️🩹❤️🩹
#سناریو
#فیک
#بی_تی_اس
#تکپارتی
#جونگکوک
#عروسک_خانوم_من
۸.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.