شهر نارنجی
اما با چیزی که دیدم بر جایم خشکم زد...
مردمانی بزرگ جثه و با شکل های زشت، بهتر بود میگفتم غول. چند پسری را دیدم که مشغول دزدی از پیرمردی بودند. با صدای بوق ماشین به خودم آمدم. عصبانی به سمت شان رفتم، میخواستم به پیرمرد کمک کنم اما خودم نیاز به کمک داشتم زیرا یکی از آنان یقه ی لباسم را گرفته و به هوا پرتابل کرد. از ترس بر جایم ماندم و حرکتی انجام ندادم، پسران از پیرمرد دزدی کرده و فرار کرده بودند. پیرمرد به سمتم آمد و گفت:«حالت خوب است؟!»
-بله
•اینجا چکار میکنی؟اینجا جای انسان ها نیست!!
- من نمیدونستم که افراد شهر نارنجی غول هستند نه انسان. با حرفی که زده بودم قهقه های مرد بلند شد. بعد از مدت کوتاهی گفتم؛«چرا میخندید؟»
گفت:«چه چیزی تو را به اینجا کشانده است که این همه راه را به اینجا آمده ای؟»
-«از دوستان و مردم شنیده بودم که اینجا جای بسیار خوب و زیبایی است به همین دلیل از حس کنجکاوی به اینجا آمده بودم.» پیرمرد رو به من گفت:«معلوم است فرد کنجکاوی هستی و همین کنجکاوی کار دستت میدهد.آری، اینجا شهر غول هاست»
- من سوالات زیادی دارم ، میتوانم آنان را از شما بپرسم؟!البته در بک جای بهتر!
•«البته،خوشحال میشوم به یک انسان کمک کنم.آنجا خوب است.»با دستانش به نیمکتی در پارک اشاره میکرد. قبول کردم و با یکدیگر بر روی نیمکت نشسته بودیم که من سوال هایم را شروع کردم:«چرا شهر نارنجی مانند آنجایی که میگفتند نیست؟چرا مردمان اینجا خوشحال نیستند؟
پیرمرد در جواب گفت:«
ادامه دارد.....
امیدوارم خوشتون بیاد و همینطور که از قبل گفتم داستان من درآوردی هست
ببخشید که زود نزاشتم😓
مردمانی بزرگ جثه و با شکل های زشت، بهتر بود میگفتم غول. چند پسری را دیدم که مشغول دزدی از پیرمردی بودند. با صدای بوق ماشین به خودم آمدم. عصبانی به سمت شان رفتم، میخواستم به پیرمرد کمک کنم اما خودم نیاز به کمک داشتم زیرا یکی از آنان یقه ی لباسم را گرفته و به هوا پرتابل کرد. از ترس بر جایم ماندم و حرکتی انجام ندادم، پسران از پیرمرد دزدی کرده و فرار کرده بودند. پیرمرد به سمتم آمد و گفت:«حالت خوب است؟!»
-بله
•اینجا چکار میکنی؟اینجا جای انسان ها نیست!!
- من نمیدونستم که افراد شهر نارنجی غول هستند نه انسان. با حرفی که زده بودم قهقه های مرد بلند شد. بعد از مدت کوتاهی گفتم؛«چرا میخندید؟»
گفت:«چه چیزی تو را به اینجا کشانده است که این همه راه را به اینجا آمده ای؟»
-«از دوستان و مردم شنیده بودم که اینجا جای بسیار خوب و زیبایی است به همین دلیل از حس کنجکاوی به اینجا آمده بودم.» پیرمرد رو به من گفت:«معلوم است فرد کنجکاوی هستی و همین کنجکاوی کار دستت میدهد.آری، اینجا شهر غول هاست»
- من سوالات زیادی دارم ، میتوانم آنان را از شما بپرسم؟!البته در بک جای بهتر!
•«البته،خوشحال میشوم به یک انسان کمک کنم.آنجا خوب است.»با دستانش به نیمکتی در پارک اشاره میکرد. قبول کردم و با یکدیگر بر روی نیمکت نشسته بودیم که من سوال هایم را شروع کردم:«چرا شهر نارنجی مانند آنجایی که میگفتند نیست؟چرا مردمان اینجا خوشحال نیستند؟
پیرمرد در جواب گفت:«
ادامه دارد.....
امیدوارم خوشتون بیاد و همینطور که از قبل گفتم داستان من درآوردی هست
ببخشید که زود نزاشتم😓
۳.۲k
۱۰ آذر ۱۴۰۰