فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها ) P46
هیناه
ازش جدا شدمو چشمامو زوم چشماش کردم..
_نمیخوای بری تو سرده هوا
_نه دلم نمیخواد..میخوام پیش تو باشم
خندید و سرشو به سمت چپ برگردوند
_میخندی ؟!
با شیطنت نگام کرد و گفت : تو کی اینقدر لوس شدی خانمِ رییس ؟! هوم ؟
جدی گفتم : من لوس نیستم
_لوسی خانم..لوسِ کوچولو
_هییی به من نگو لوس
دوس داشتم چنگالش کنم اما خب به موقع بغلم کرد
_تو فقط باید لوس من باشی..لوس بودنتم خواستنیه
_میدونم
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم
دستامو گرفت و سمت خونه نگاه کرد و گفت : میخوای امشب پیش خودم باشی ؟
به پنجره اتاق مامان نگاهی انداختم و گفتم : نه..بعدا دردسر میشه
لبخندی زد و گفت : درکت میکنم هرکاری واسه تو خوبه همونو انجام میدیم
_مرسی ازت
روی دستمو بوسید
_دیگه برم
_برو
رفتم سمت در یهو برگشتم سمتش
_رسیدی خونه زنگ بزنی
_از اینجا میرم پیش کوک ممکنه دیر برم خونه
_اشکال نداره بازم زنگ بزنی نگران نشم
_هرچی شما بگین ملکه
براش دست تکون دادمو وارده حیاط شدمو سریع داخل خونه شدم..با دیدن چراغ روشنه آشپزخونه وایستادم کنار دیوار..مامانم بود
از آشپزخونه اومد بیرون با دیدنم با تعجب نگام کرد
_هیناه ؟!
_مامان شما بیدارین ؟
_این وقته شب بیرون بودی ؟!
_آ..آره یکم حالم خوب نبود گفتم یکم این اطراف قدم بزنم
_میدونی ساعت چنده ؟
کلافه رفتم سمت پله ها
_مامان عزیزم بچه که نیستم نگرانم باشی فقط رفتم قدم زدم اومدم
_خیلی خب مراقب باش ولی
_باشه چشم
از گونش بوسیدم و سریع رفتم بالا تو اتاقم
ازش جدا شدمو چشمامو زوم چشماش کردم..
_نمیخوای بری تو سرده هوا
_نه دلم نمیخواد..میخوام پیش تو باشم
خندید و سرشو به سمت چپ برگردوند
_میخندی ؟!
با شیطنت نگام کرد و گفت : تو کی اینقدر لوس شدی خانمِ رییس ؟! هوم ؟
جدی گفتم : من لوس نیستم
_لوسی خانم..لوسِ کوچولو
_هییی به من نگو لوس
دوس داشتم چنگالش کنم اما خب به موقع بغلم کرد
_تو فقط باید لوس من باشی..لوس بودنتم خواستنیه
_میدونم
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم
دستامو گرفت و سمت خونه نگاه کرد و گفت : میخوای امشب پیش خودم باشی ؟
به پنجره اتاق مامان نگاهی انداختم و گفتم : نه..بعدا دردسر میشه
لبخندی زد و گفت : درکت میکنم هرکاری واسه تو خوبه همونو انجام میدیم
_مرسی ازت
روی دستمو بوسید
_دیگه برم
_برو
رفتم سمت در یهو برگشتم سمتش
_رسیدی خونه زنگ بزنی
_از اینجا میرم پیش کوک ممکنه دیر برم خونه
_اشکال نداره بازم زنگ بزنی نگران نشم
_هرچی شما بگین ملکه
براش دست تکون دادمو وارده حیاط شدمو سریع داخل خونه شدم..با دیدن چراغ روشنه آشپزخونه وایستادم کنار دیوار..مامانم بود
از آشپزخونه اومد بیرون با دیدنم با تعجب نگام کرد
_هیناه ؟!
_مامان شما بیدارین ؟
_این وقته شب بیرون بودی ؟!
_آ..آره یکم حالم خوب نبود گفتم یکم این اطراف قدم بزنم
_میدونی ساعت چنده ؟
کلافه رفتم سمت پله ها
_مامان عزیزم بچه که نیستم نگرانم باشی فقط رفتم قدم زدم اومدم
_خیلی خب مراقب باش ولی
_باشه چشم
از گونش بوسیدم و سریع رفتم بالا تو اتاقم
۹.۱k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.