"شیرینم" p7
و قبل از اینکه به پادشاه جوان فرصت هر کاری رو بده، بوسه ای روی گونه
اش کاشت و با پاهای خیس برهنه اش به طرف اقامتگاهش دوید و آلفا رو با
قلبی لرزان تنها گذاشت.
آلفا دستش رو روی محل بوسه ی امگا گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: بزودی
میبینمت شاهزاده ی شیرین من...
+آماده اید سرورم؟
آلفا نگاهی به خواجه ی میانسال انداخت
_به برادرم خبر دادین؟
+بله. شاهزاده کنار کاروان ها ایستاده
اند و منتظر حضور شما هستن.
پادشاه لبخند کوچکی زد.روپوش خزش رو، روی شونه هاش مرتب کرد و بعد
از برداشتن شمشیر جواهرنشانش از اقامتگاهش بیرون رفت.
به سمت اسب سیاه رنگ سلطنتیش رفت و با گرفتن برامدگی پشت زین خودش
رو ماهرانه باال کشید و روی اسب نشست.
با پا ضربه ی آرومی به شکم اسب وارد ک رد و به راه افتاد. به حیاط پشتی
قصر که مسیر شوسه ای* به سمت شکارگاه های فصلی خارج از شهر داشت
رفت و کنار کاروان های سلطنتی ایستاد. مهمان ها قبال به راه افتاده بودن.
آلفا شب گذشته گروهی رو برای آماده کردن اردوگاه شکاری و برپایی چادر
های مهمان های سلطنتی و سفیران ایاالت دیگه فرستاده بود.
با ایستادن امپراطور، آلفای دیگه ای با اسب قهوه ای رنگش به سمت جونگکوک
اومد و کنار اون ایستاد. امپراطور به سمت برادر آلفاش برگشت:
_فکر نمیکردم بیای.
آلفای پیر تر بنا به رسم تعظیمی به برادرش کرد :+من نمیخواستم ،جین
مجبورم کرد.
_در هر حال تو قبال قرار بود امپراطور بشی. حضورت اونجا به درد
میخوره.
آلفای دیگه سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_گفتی جین، حالش خوبه؟ دلم براش تنگ شده...
+اگه دلت تنگ شده میتونی بیای کوهستان و ببینیش یا دعوتش کنی به قصر
مثال برادرشی !!!
_اگه بیام به دیدنش، قصر رو به کی بسپرم؟ و خودت هم میدونی که هیونگ
از قصر متنفره پس نمیتونم دعوتش کنم، حتی اگه دعوت کنم هم نمیاد. در
ضمن من برادر تو هم هستم، ولی چرا تو به دیدنم نمیای؟
+شاید باورت نشه جئون جونگکوک ولی من یه جِفت امگا دارم که باید به خوبی
ازش محافظت کنم.
ادامه دارد
اش کاشت و با پاهای خیس برهنه اش به طرف اقامتگاهش دوید و آلفا رو با
قلبی لرزان تنها گذاشت.
آلفا دستش رو روی محل بوسه ی امگا گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: بزودی
میبینمت شاهزاده ی شیرین من...
+آماده اید سرورم؟
آلفا نگاهی به خواجه ی میانسال انداخت
_به برادرم خبر دادین؟
+بله. شاهزاده کنار کاروان ها ایستاده
اند و منتظر حضور شما هستن.
پادشاه لبخند کوچکی زد.روپوش خزش رو، روی شونه هاش مرتب کرد و بعد
از برداشتن شمشیر جواهرنشانش از اقامتگاهش بیرون رفت.
به سمت اسب سیاه رنگ سلطنتیش رفت و با گرفتن برامدگی پشت زین خودش
رو ماهرانه باال کشید و روی اسب نشست.
با پا ضربه ی آرومی به شکم اسب وارد ک رد و به راه افتاد. به حیاط پشتی
قصر که مسیر شوسه ای* به سمت شکارگاه های فصلی خارج از شهر داشت
رفت و کنار کاروان های سلطنتی ایستاد. مهمان ها قبال به راه افتاده بودن.
آلفا شب گذشته گروهی رو برای آماده کردن اردوگاه شکاری و برپایی چادر
های مهمان های سلطنتی و سفیران ایاالت دیگه فرستاده بود.
با ایستادن امپراطور، آلفای دیگه ای با اسب قهوه ای رنگش به سمت جونگکوک
اومد و کنار اون ایستاد. امپراطور به سمت برادر آلفاش برگشت:
_فکر نمیکردم بیای.
آلفای پیر تر بنا به رسم تعظیمی به برادرش کرد :+من نمیخواستم ،جین
مجبورم کرد.
_در هر حال تو قبال قرار بود امپراطور بشی. حضورت اونجا به درد
میخوره.
آلفای دیگه سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_گفتی جین، حالش خوبه؟ دلم براش تنگ شده...
+اگه دلت تنگ شده میتونی بیای کوهستان و ببینیش یا دعوتش کنی به قصر
مثال برادرشی !!!
_اگه بیام به دیدنش، قصر رو به کی بسپرم؟ و خودت هم میدونی که هیونگ
از قصر متنفره پس نمیتونم دعوتش کنم، حتی اگه دعوت کنم هم نمیاد. در
ضمن من برادر تو هم هستم، ولی چرا تو به دیدنم نمیای؟
+شاید باورت نشه جئون جونگکوک ولی من یه جِفت امگا دارم که باید به خوبی
ازش محافظت کنم.
ادامه دارد
۴.۰k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.