روزی روزگاری عشق ... part 28 ... فصل 2
حالشو واقعا خراب بود
ساعت از نیمه ی شب گذشته بود
وقتی به خودش اومد دید داره از کنار صاحب رد میشه
پیاده شد
و به سمت صاحل رفت
روی شنهای نرم نشست و به موج های دریا نگاه میکرد
انعکاس ماه روی آب افتاده بود
داشت به همه چیز فکر میکرد
تهیونگ : خب اگه اون منو فراموش کرده ... چرا من اینکارو نکنم ؟ ... منم فراموشش میکنم ... چقدر احمقم که تو رویاهام داشتم ایندمو با اون تصور میکردم... اوهوم منم فراموشش میکنم و موفق میشم ... یه روزی برسه جلوی پام زانو بزنه
بطری های کناریشو یکی یکی حالی میکرد
دیگه کم کم داشت مست میشد
تهیونگ : امشب آخرین شبی هست که به خاطر اون ناراحتم و مست میکنم ... دیگه فراموشش میکنم ... این همه دختر خوب ... یکی از اونا رو برمیدارم واسه خودم * خنده از سر مستی
دور و برش پر از شیشه های خالی بود
به زور تعادلشو حفظ کرد و به سمت ماشینش رفت
بعد از این که سوار شد ماشینشو روشن کرد و با سرعت زیادی راه افتاد
به خونه که رسید اومد پایین
انتظار این که اون زنیکه بیدار باشه رو نداشت
مامانش : سلام پسرم ... خوبی ؟ ... چرا انقدر دیر اومدی ... نگرانت شدم
تهیونگ : خنده ی بلند * لازم نکرده نگران من باشی * خنده
مامانش : چرا مست کردی ؟ ... چی شده ؟ ... من مادرتم میتونی بهم بگی
تهیونگ : خنده * دلت به حالم نسوزه ... دیگه خیلی دیر شده واسه نجات دادن من ... اون موقع که شوهر خرفتت می خواست منو بفرسته برای اون معامله ی کوفتی ... اگه جلوشو گرفته بودی الان این طوری نبودم * گریه
مامانش : عزیزم ... تو الان مستی نمیفهمی چی میگی
تهیونگ : نخیرم دارم حقیقتو میگم * گریه
دلش نمیخواست اما ناخواسته تعادلشو از دست داد و روی زانو هاش فرود اومد
به زور داشت تلاش میکرد اشکاش نریزه اما شر شر داشت اشک میریخت
مامانش : چیشده ؟
تهیونگ : اون ... مهم ترین چیزمو ... از دست دادم ... اون رفت ... دیگه ندارمش * گریه ی شدید
...
لایک : ۱۵
کامنت: ۷
من جاییم نمیتونم ادامشو بنویسم
بقیه ی پارت ها رو بعد از این که اومدم خونه میزارم
که میشه حدودای بعد از ۱۲
ساعت از نیمه ی شب گذشته بود
وقتی به خودش اومد دید داره از کنار صاحب رد میشه
پیاده شد
و به سمت صاحل رفت
روی شنهای نرم نشست و به موج های دریا نگاه میکرد
انعکاس ماه روی آب افتاده بود
داشت به همه چیز فکر میکرد
تهیونگ : خب اگه اون منو فراموش کرده ... چرا من اینکارو نکنم ؟ ... منم فراموشش میکنم ... چقدر احمقم که تو رویاهام داشتم ایندمو با اون تصور میکردم... اوهوم منم فراموشش میکنم و موفق میشم ... یه روزی برسه جلوی پام زانو بزنه
بطری های کناریشو یکی یکی حالی میکرد
دیگه کم کم داشت مست میشد
تهیونگ : امشب آخرین شبی هست که به خاطر اون ناراحتم و مست میکنم ... دیگه فراموشش میکنم ... این همه دختر خوب ... یکی از اونا رو برمیدارم واسه خودم * خنده از سر مستی
دور و برش پر از شیشه های خالی بود
به زور تعادلشو حفظ کرد و به سمت ماشینش رفت
بعد از این که سوار شد ماشینشو روشن کرد و با سرعت زیادی راه افتاد
به خونه که رسید اومد پایین
انتظار این که اون زنیکه بیدار باشه رو نداشت
مامانش : سلام پسرم ... خوبی ؟ ... چرا انقدر دیر اومدی ... نگرانت شدم
تهیونگ : خنده ی بلند * لازم نکرده نگران من باشی * خنده
مامانش : چرا مست کردی ؟ ... چی شده ؟ ... من مادرتم میتونی بهم بگی
تهیونگ : خنده * دلت به حالم نسوزه ... دیگه خیلی دیر شده واسه نجات دادن من ... اون موقع که شوهر خرفتت می خواست منو بفرسته برای اون معامله ی کوفتی ... اگه جلوشو گرفته بودی الان این طوری نبودم * گریه
مامانش : عزیزم ... تو الان مستی نمیفهمی چی میگی
تهیونگ : نخیرم دارم حقیقتو میگم * گریه
دلش نمیخواست اما ناخواسته تعادلشو از دست داد و روی زانو هاش فرود اومد
به زور داشت تلاش میکرد اشکاش نریزه اما شر شر داشت اشک میریخت
مامانش : چیشده ؟
تهیونگ : اون ... مهم ترین چیزمو ... از دست دادم ... اون رفت ... دیگه ندارمش * گریه ی شدید
...
لایک : ۱۵
کامنت: ۷
من جاییم نمیتونم ادامشو بنویسم
بقیه ی پارت ها رو بعد از این که اومدم خونه میزارم
که میشه حدودای بعد از ۱۲
۷.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.