اجبار به عشق ... part 21
دخترک بعد از رسیدن به عمارت داشت مستقیم و بدون تردید به سمت پله ها میرفت
اما مادربزرگش که روی صندلی نشسته بود توجهشو جلب کرد
پس وسایل همراهش را همان جا رها کرد
هه یونگ : سلاممم ... چخبر ؟ ... چیشده انگار ناراحتی
مامان بزرگ: سلام ... هیچی عزیزم ... داشتم یادی از گذشته میکرد... میخوای برات تعریف کنم ؟
هه یونگ : اوهوم
مامانبزرگ: خب اون موقع ها من جوون بودم و توی راه مدرسه بابا بزرگتو دیدم ... اون یه سال رو افتاده بود و از نظر پایه من از اون بزرگ تر بودم ... یه بار یه نامه نوشتم و بهش اعتراف کردم و این نامه نوشتن های یواشکی ادامه پیدا کرد تا وقتی که پدرم فهمید ...
هه یونگ : خببب ؟ * هیجان زده
مامانبزرگ: همین دیگه
هه یونگ : ادامش ؟
مامان بزرگ : هیچی پدرم رفت تحقیق کرد و دید از خانواده ی پولداره و اجازه داد بیاد خواستگاریم و الان من مامان بزرگ توعم
هه یونگ : لبخند* گذشته ی جالبی داشتید
مامان بزرگ : اوهوم ... عشق یهویی اتفاق میوفته ... و یهویی هم از بین میره
هه یونگ: ما انواع عشق رو هم داریم ... مثل عشق مادر به بچه اش
مامان بزرگ : اوهوم ... اما هیچ وقت عشقو دست کم نگیر ... یه عشق کوچولو میتونه تمام زندگیتو عوض کنه ... هم خودتو ... هم اخلاقتو
هه یونگ : باشه باشه ... دیگه ادامه نده
مامان بزرگ : چرا ؟
هه یونگ : زیادی احساسی شد ... حالم بهم خورد
مامان بزرگ : چقدر بی احساسی تو * خنده
هه یونگ: من برم
مامان بزرگ : باشه
دخترک بعد از این که وارد اتاقش شد تمام صحبت های مادر بزرگشو فراموش کرد
عشق برای اون بی معنی بود یه احساس پوچ و تو خالی
برگه ها رو از داخل کیفش بیرون آورد و نگاه سردی بهشون کرد
هه یونگ : الان کل زندگیش داخل دستای منه ... پس میتونم ازش استفاده کنم... اما اول باید ببینم چقدر اینا براش ارزش داره * اروم و بی احساس
...
لایک : ۲۲
کامنت: ۱۲
به نظرتون تا چند پارت ادامش بدم ؟
اما مادربزرگش که روی صندلی نشسته بود توجهشو جلب کرد
پس وسایل همراهش را همان جا رها کرد
هه یونگ : سلاممم ... چخبر ؟ ... چیشده انگار ناراحتی
مامان بزرگ: سلام ... هیچی عزیزم ... داشتم یادی از گذشته میکرد... میخوای برات تعریف کنم ؟
هه یونگ : اوهوم
مامانبزرگ: خب اون موقع ها من جوون بودم و توی راه مدرسه بابا بزرگتو دیدم ... اون یه سال رو افتاده بود و از نظر پایه من از اون بزرگ تر بودم ... یه بار یه نامه نوشتم و بهش اعتراف کردم و این نامه نوشتن های یواشکی ادامه پیدا کرد تا وقتی که پدرم فهمید ...
هه یونگ : خببب ؟ * هیجان زده
مامانبزرگ: همین دیگه
هه یونگ : ادامش ؟
مامان بزرگ : هیچی پدرم رفت تحقیق کرد و دید از خانواده ی پولداره و اجازه داد بیاد خواستگاریم و الان من مامان بزرگ توعم
هه یونگ : لبخند* گذشته ی جالبی داشتید
مامان بزرگ : اوهوم ... عشق یهویی اتفاق میوفته ... و یهویی هم از بین میره
هه یونگ: ما انواع عشق رو هم داریم ... مثل عشق مادر به بچه اش
مامان بزرگ : اوهوم ... اما هیچ وقت عشقو دست کم نگیر ... یه عشق کوچولو میتونه تمام زندگیتو عوض کنه ... هم خودتو ... هم اخلاقتو
هه یونگ : باشه باشه ... دیگه ادامه نده
مامان بزرگ : چرا ؟
هه یونگ : زیادی احساسی شد ... حالم بهم خورد
مامان بزرگ : چقدر بی احساسی تو * خنده
هه یونگ: من برم
مامان بزرگ : باشه
دخترک بعد از این که وارد اتاقش شد تمام صحبت های مادر بزرگشو فراموش کرد
عشق برای اون بی معنی بود یه احساس پوچ و تو خالی
برگه ها رو از داخل کیفش بیرون آورد و نگاه سردی بهشون کرد
هه یونگ : الان کل زندگیش داخل دستای منه ... پس میتونم ازش استفاده کنم... اما اول باید ببینم چقدر اینا براش ارزش داره * اروم و بی احساس
...
لایک : ۲۲
کامنت: ۱۲
به نظرتون تا چند پارت ادامش بدم ؟
۶.۹k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.