دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part18
"ویو تهیونگ"
که جونگ کوک از ماشین پیاده شد و خودشو رسوند بهم
جونگ کوک:بچه بازی در نیار تهیونگ!اینجوری تا صبح هم نمیرسی...
صدای هق هق ام بلند شد...داشتم گریه میکردم!اونم به خاطر بوسام...دختری که فقط نه ماهه که میشناسمش...و با این باور که اون بورامه خودمو گول زده بودم!
جونگ کوک دستش و گذاشت زیر چونم و صورتم و اورد بالا
و بعدش با تعجب گفت
جونگ کوک:داری گریه میکنی؟؟؟!!!
تهیونگ:نمیخوام...نمیخوام یه نفر دیگه هم از دست بدم!(گریه)
جونگ کوک:کی گفته قراره از دستش بدی؟!
تهیونگ: بوسام داشت با نگرانی حرف میزد!اون ترسیده بود..و من هم میترسم..میترسم چون نمیخوام اون هم مثل بورام.....مثل بورام...
مکث کردم،نمیخوام اون هم مثل بورام بمیره،ولی چرا نمیتونستم به زبون بیارمش؟
چرا نمیتونستم حرفی که مدام داشت توی مغزم میچرخید و بگم؟!
جونگ کوک:ادامه نده تهیونگ،به جاش،برو و سوار ماشینت شو تا
..دیر نشده!
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سوار ماشین شدم!
سرم و گذاشتم روی فرمون و بدون اراده خودم اشکام میریخت!
بعد از یه ربع تونستم از اون ترافیک مزخرف بیرون بیام
و با سرعت خیلیی زیاد رانندگی کردم
تا اینکه رسیدیم...
یه خونه ی خیلی معمولی بود ولی مطمئن بودم که الان بوسام داره اونجا زجر میکشه..
توی ماشین اسلحه داشتم
گذاشتم توی جیبم تا اگه درگیری پیش اومد دست خالی نباشم
جونگ کوک پیاده شد و اومد سمتم
چند بار زنگ و فشار دادم و در باز شد...:)
یه خونه ی ویلایی کوچیک بود
رفتم سمت در..
اروم در و باز کردم
جونگ کوک داشت پشت سرم میومد..
تا اینکه دیدم بوسام و سه تا دختر دیگه روی مبل ها نشستن و دارن میخندن و صحبت میکنن
رفتم داخل
تهیونگ:بوسام؟
بوسام:عه تهیونگ اومدی؟(لبخند)بیا عزیزم،بیا بشین..
از این وضع تعجب کرده بودم!
ولی...
قدم هام و تند تر کردم و رفتم سمتش
جونگ کوک هنوزم رو به روی در ایستاده بود
تهیونگ:چی شده بوسام؟چه بلایی سرت اومده؟
بوسام:هیچی!مگه قراره بلایی سرم بیاد عزیزم؟(لبخند)
اون دوتا دختر دیگه بلند خندیدن
تهیونگ:اون تماس...
بوسام:اهاااا اون!یه شوخی کوچیک بود،حالا هم که میبینی ،سالم اینجا نشستم..بیا بشین قشنگم!تا دوستام و بهت معرفی کنم!
اخم کردم،عصبی شده بودم!
خیلی زیاد!
اون چی با خودش فکر کرده بود؟
شوخی کوچیک؟
نمیدونه من چقدر نگرانش شده بودم؟
بوسام:تهیونگ؟
اما من، سعی کردم هیچی نگم!
رفتم سمت در
تهیونگ:بریم جونگ کوک!
مطمئن بودم اونم مثل من عصبیه
بوسام از روی مبل بلند شد و اومد سمتم
دستش و گذاشت روی شونم و گفت
بوسام:کجا میری عشقم؟
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم
برگشتم سمتش
تهیونگ: این چه کاری بود کردی؟
بوسام:گفتم که شوخی بود!
داد کشیدم
تهیونگ:بس کن!انقدر تکرارش نکن...شوخی بود؟من مردم سر این شوخی!
#part18
"ویو تهیونگ"
که جونگ کوک از ماشین پیاده شد و خودشو رسوند بهم
جونگ کوک:بچه بازی در نیار تهیونگ!اینجوری تا صبح هم نمیرسی...
صدای هق هق ام بلند شد...داشتم گریه میکردم!اونم به خاطر بوسام...دختری که فقط نه ماهه که میشناسمش...و با این باور که اون بورامه خودمو گول زده بودم!
جونگ کوک دستش و گذاشت زیر چونم و صورتم و اورد بالا
و بعدش با تعجب گفت
جونگ کوک:داری گریه میکنی؟؟؟!!!
تهیونگ:نمیخوام...نمیخوام یه نفر دیگه هم از دست بدم!(گریه)
جونگ کوک:کی گفته قراره از دستش بدی؟!
تهیونگ: بوسام داشت با نگرانی حرف میزد!اون ترسیده بود..و من هم میترسم..میترسم چون نمیخوام اون هم مثل بورام.....مثل بورام...
مکث کردم،نمیخوام اون هم مثل بورام بمیره،ولی چرا نمیتونستم به زبون بیارمش؟
چرا نمیتونستم حرفی که مدام داشت توی مغزم میچرخید و بگم؟!
جونگ کوک:ادامه نده تهیونگ،به جاش،برو و سوار ماشینت شو تا
..دیر نشده!
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سوار ماشین شدم!
سرم و گذاشتم روی فرمون و بدون اراده خودم اشکام میریخت!
بعد از یه ربع تونستم از اون ترافیک مزخرف بیرون بیام
و با سرعت خیلیی زیاد رانندگی کردم
تا اینکه رسیدیم...
یه خونه ی خیلی معمولی بود ولی مطمئن بودم که الان بوسام داره اونجا زجر میکشه..
توی ماشین اسلحه داشتم
گذاشتم توی جیبم تا اگه درگیری پیش اومد دست خالی نباشم
جونگ کوک پیاده شد و اومد سمتم
چند بار زنگ و فشار دادم و در باز شد...:)
یه خونه ی ویلایی کوچیک بود
رفتم سمت در..
اروم در و باز کردم
جونگ کوک داشت پشت سرم میومد..
تا اینکه دیدم بوسام و سه تا دختر دیگه روی مبل ها نشستن و دارن میخندن و صحبت میکنن
رفتم داخل
تهیونگ:بوسام؟
بوسام:عه تهیونگ اومدی؟(لبخند)بیا عزیزم،بیا بشین..
از این وضع تعجب کرده بودم!
ولی...
قدم هام و تند تر کردم و رفتم سمتش
جونگ کوک هنوزم رو به روی در ایستاده بود
تهیونگ:چی شده بوسام؟چه بلایی سرت اومده؟
بوسام:هیچی!مگه قراره بلایی سرم بیاد عزیزم؟(لبخند)
اون دوتا دختر دیگه بلند خندیدن
تهیونگ:اون تماس...
بوسام:اهاااا اون!یه شوخی کوچیک بود،حالا هم که میبینی ،سالم اینجا نشستم..بیا بشین قشنگم!تا دوستام و بهت معرفی کنم!
اخم کردم،عصبی شده بودم!
خیلی زیاد!
اون چی با خودش فکر کرده بود؟
شوخی کوچیک؟
نمیدونه من چقدر نگرانش شده بودم؟
بوسام:تهیونگ؟
اما من، سعی کردم هیچی نگم!
رفتم سمت در
تهیونگ:بریم جونگ کوک!
مطمئن بودم اونم مثل من عصبیه
بوسام از روی مبل بلند شد و اومد سمتم
دستش و گذاشت روی شونم و گفت
بوسام:کجا میری عشقم؟
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم
برگشتم سمتش
تهیونگ: این چه کاری بود کردی؟
بوسام:گفتم که شوخی بود!
داد کشیدم
تهیونگ:بس کن!انقدر تکرارش نکن...شوخی بود؟من مردم سر این شوخی!
۶.۳k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.