پارت آخر من خیانت نکردم

کوک ویو
رفتم سمت ات و (بقیهش با ذهن پاکتون)
ات ویو
صبح با دلدرد شدیدی از خواب پاشدم تو‌ بغل کوک بودم جوری که بیدار نشه رفتم دست شویی و کارای لازم رو کردم رفتم تو آشپز خونه پنکیک و شیر موز درست کردم تصمیم گرفتم برم کوک رو بیدار کنم پس رفتم تو اتاق
ات :کوک (آروم )
کوک:.........
ات:عزیزم(آروم)
کوک :.........
ات:ددی(خیلی اروم)
کوک :جانم بیبی
ات:(خنده )خیلی منحرفی
کوک :(خنده) بوهای خوبی تو خونه میاد موش سراشپز من چیکار کردی
ات:گهرم به من میگی موش
کوک :ببخشید
کوک ویو
بغلش کردم و باهم صبحونه خوردیم خیلی خوش حالم که ات رو تو زندگیم دارم
(۴سال بعد )
جیوون: یعنی داستان خاله ات و کوک این بوده
تهیونگ :اره دخترم عشقم بیا فیلم ببینیم (داد)
داهیون:باشه عزیزم الان میام
ادمین :تهیونگ و داهیون عاشق هم شدن و ازدواج کردن ۱ سال بعد ازدواجشون بچه آوردم و اسمشو گذاشتن جیوون کوک و ات با بچه هاشون کتاب خودشون رو نوشتن و مثل دو کفتر عاشق زندگی کردن عشقی که هروز بزرگ تر بزرگ تر میشد
آدمین: هیچ وقت کسی کار اشتباهی کرد ولش نکنید شاید هر کدوم دلیل داشته باشن یادتون نره اول به حرفشون گوش بدید
خب بچه ها این فیک هم تموم شد پر انرژی میریم به سمت فیک بعدی