"ازدواج اجباری"
"ازدواج اجباری"
پارت 7
ویو ا/ت
تهیونگ راست میگفت..میشد از این فرصت استفاده کرد تا خانواده هامون دست از سرمون بردارن...اما...من که میدونم تهیونگ میخواد با ی دختر دیگه ای ازدواج کنه..و تا وقتی که متوجه نشه اون دختر بهش حس داره یا نه..با منه...
منم از تهیونگ خوشم اومده پس تا وقتی که باهاشم سعی میکنم اون دختر رو فراموش کنه...تا شاید اینطور منم به چشم اون بیام...بنابراین تصمیم گرفتم که با تهیونگ موافق باشم...
در حال فکر کردن بودم که با صدای تهیونگ که چند بار صدام کرد به خودم اومدم...
ته: ا/ت...ا/ت...ا/ت
ا/ت: بله تهیونگ..
ته: کجایی؟؟..با نظرم موافقی یا نه..؟؟
ا/ت: داشتم فکر میکردم..موافقم..
ته: پس از الان کار مون شروع شد..حواست باشه که سوتی ندیااا.
ا/ت: باشه..حواسم هست.
ویو تهیونگ
هنوز توی شک بودم...ولی چرا مادرم اسم دختر رو بهم نگفته بود...ولی هرچی که باشه از این اتفاق میتونم استفاده کنم و با ا/ت برم سر قرار...اینجوری شاید متوجه بشم که اون بهم حس داره یا نه؟؟!..
وقتی که به ا/ت پیشنهاد دادم و جوابش مثبت بود انگار میخواست از چیزی فرار کنه...دقیقا مثل من چون هم من هم اون از این که هی بهمون گیر میدن که برین سرقرار...سرقرار...خب معلومه میخوایم ازش فرار کنیم.
درهرصورت ا/ت راضی بود..
باید به جیهوپ میگفتم این قضیه رو..و با ا/ت اشناش کنم..
منو ا/ت الان حدود دوساعتی میشد که پیشه همیم...اون کار داشت بنابراین خودم تصمیم گرفتم که برسونمش اینطوری بهتر و کسی هم شک نمیکنه...با ا/ت سوار ماشین شدیم...
راه افتادیم تو راه نه من حرفی میزدم نه ا/ت.
اما تا قبل از اینکه برسیم باید با ا/ت درمورد قرار هامون صحبت میکردم..
ته: ا/ت بنظرم فردا باهم بریم بیرون هر ساعتی که تو وقت خالی داشتی بهم پیام بده من بهت بگم که کجا بیای...اگر هم پدر و مادرت پرسیدند سوتی ندیاا..
پارت 7
ویو ا/ت
تهیونگ راست میگفت..میشد از این فرصت استفاده کرد تا خانواده هامون دست از سرمون بردارن...اما...من که میدونم تهیونگ میخواد با ی دختر دیگه ای ازدواج کنه..و تا وقتی که متوجه نشه اون دختر بهش حس داره یا نه..با منه...
منم از تهیونگ خوشم اومده پس تا وقتی که باهاشم سعی میکنم اون دختر رو فراموش کنه...تا شاید اینطور منم به چشم اون بیام...بنابراین تصمیم گرفتم که با تهیونگ موافق باشم...
در حال فکر کردن بودم که با صدای تهیونگ که چند بار صدام کرد به خودم اومدم...
ته: ا/ت...ا/ت...ا/ت
ا/ت: بله تهیونگ..
ته: کجایی؟؟..با نظرم موافقی یا نه..؟؟
ا/ت: داشتم فکر میکردم..موافقم..
ته: پس از الان کار مون شروع شد..حواست باشه که سوتی ندیااا.
ا/ت: باشه..حواسم هست.
ویو تهیونگ
هنوز توی شک بودم...ولی چرا مادرم اسم دختر رو بهم نگفته بود...ولی هرچی که باشه از این اتفاق میتونم استفاده کنم و با ا/ت برم سر قرار...اینجوری شاید متوجه بشم که اون بهم حس داره یا نه؟؟!..
وقتی که به ا/ت پیشنهاد دادم و جوابش مثبت بود انگار میخواست از چیزی فرار کنه...دقیقا مثل من چون هم من هم اون از این که هی بهمون گیر میدن که برین سرقرار...سرقرار...خب معلومه میخوایم ازش فرار کنیم.
درهرصورت ا/ت راضی بود..
باید به جیهوپ میگفتم این قضیه رو..و با ا/ت اشناش کنم..
منو ا/ت الان حدود دوساعتی میشد که پیشه همیم...اون کار داشت بنابراین خودم تصمیم گرفتم که برسونمش اینطوری بهتر و کسی هم شک نمیکنه...با ا/ت سوار ماشین شدیم...
راه افتادیم تو راه نه من حرفی میزدم نه ا/ت.
اما تا قبل از اینکه برسیم باید با ا/ت درمورد قرار هامون صحبت میکردم..
ته: ا/ت بنظرم فردا باهم بریم بیرون هر ساعتی که تو وقت خالی داشتی بهم پیام بده من بهت بگم که کجا بیای...اگر هم پدر و مادرت پرسیدند سوتی ندیاا..
۱۳.۵k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.